در مدح و میلاد حضرت امام حسین (ع)
عَلَم از لامکان چون در مکان زد سبطِ پیغمبر
حسین آن نورِ یزدان ، نارِ امکان ، جلوهء اکبر
جمالِ کُنتُ کنزا" آشکارا شد ز مخفیّا"
شهِ اَحبَبتُ ان اعرف نقاب افکند از منظر
الهِ لم یَلِد را جلوه گر شد آیت و مجلی
خدای لایری را گشت ظاهر ، مُظهِر و مظهَر
شد آن سیمرغِ قافِ لامکان اندر مکان ، ساکن
گشود آن شاهبازِ عرشی ، اندر خاکدان شهپر
رخ از برجِ عدم بگشود ، روشن کوکبِ هستی
نمود از مشرقِ لاشمس الّا ، طلعتِ انور
تو گوئی عرش را آمد مضیقِ فرش گنجایش
نهان شد عالَمِ اکبر ، درونِ عالمِ اصغر
مکان بر کرسی امکان نمود آن مظهرِ واجب
جلوس اندر حُدوث افکند ، آن شاهِ قدم کشور
همائی کآشیان بودش فرازِ سدرهء اقبل
به امرِ او در آمد ، در نشیبِ تودهء اغبر
پدید آمد جلالی را که می خواندیم لَن یعرف
هویدا شد جمالی را که می گفتیم لا یُبصَر
نبوّت بود مشکات ، ولایت چون زُجاج آمد
حسینش در میان مصباحی ، از کوکب درخشان تر
عیان شد از دو مشرق ، نورِ لاشرقی و لا غربی
علی یک مشرقش بود و محمد مشرقِ دیگر
حسین آن معنی نور علی نور ، آشکارا شد
ز بطنِ طیّبِ زهرا ، ز صلبِ طاهرِ حیدر
هزاران گنجِ عِلم از غیبِ امکان در شهود آمد
چو از گنجینهء عِلم خدا تابان شد این گوهر
دو جوهر پرورید از خلعتِ کون و مکان یزدان
یکی زهرای اطهر بود ، دیگر حیدرِ صفدر
خدا را اقتضای حکمت آمد ، کاین دو جوهر را
کند ممزوج و گیرد زین دو جوهر ، باز یک جوهر
خدای طاق ، از این یک جفت ، خلقت کرد طاقی را
چو ذاتِ خویش بی همتا ، چو نورِ خویش بی همسر
چو کرد از آن دو نور ، ایجاد این نورِ مقدّس را
خداوندِ جهان آن را حکیم جسم و جان پرور
تبارک خواند مر خود را ، از این صُنعِ نکو یزدان
بسی بر خویش احسن گفت از این خلقِ حَسن ، داور
هویدا گشت از جودِ الهی ، نعمتِ بی حدّ
پدید آمد ز فیضِ لاتناهی نعمتِ بی مر
چنان فیضِ بسیطی گشت بر خلق از خدا نازل
که با خیرات یکسان شد ، به عالَم هر چه بود از شرّ
برابر شد در این رحمت ، مقامِ صالح و طالح
در این فیضِ عظیم آمد مساوی مؤمن و کافر
ز یزدان نازل آمد رحمتی بر معصیت کاران
که عصیان آرزو شد صالحان را تا صفِ محشر
ز بس عُبّاد را بر عاصیان می بودی استهزاء
ز بس زُهّاد را بر خاطیان می آمد تسخر
رجاء المذنبین را قلزمِ رحمت به جوش آمد
گناهِ عاصیان را شُست از یک قطره اشکِ تر
ز غیب اندر شهود آمد ، شهی ، کامد وجودِ او
صفات الله را موقع ، لقاءالله را محضر
بُوَد روح الامین بر آستانش بندهء اَضعَف
بُوَد عرشِ برین در بارگاهش مسندِ اَحقَر
فَلک با آن احاطت ، بر درش چون حلقهء کوچک
مَلک با آن جلالت ، در برش چون پشّهء لاغر
بُروزِ جلوهء حق را ، وجودش اوّلین صادر
ولی در عالَمِ امکان شهودش آخرین مصدر
بهین فردی که آمد سلسلهء ایجاد را مرکز
مهین قطبی که آمد دایرهء میعاد را محور
جهان ، جوزی است در مُشتش ، اجل ، ادنی ز انگشتش
قضا در قبضه اش ملجأ ، قدر در پنجه اش مُضطر
نهارِ اشراقی از رویش ، سوادی لیل از مویش
غباری باشد از کویش ، رواقِ گنبدِ اَخضر
کلیم ، از مدحتش گویا ، مسیحش عاشق و جویا
خضر اندر پیش ، پویا ، به کوه و دشت و بحر و بر
رخش تابنده در فاران ، دلش چون جمرهء سینا
غمش سوزنده بر حوریثِ جان ، چون شعلهء آذر
ز مرآتِ دلِ صافش خدا پیدا و الطافش
همه اخلاق و اوصافش ، صفات الله را مخبر
اجل را اذن بخشنده ، قدر را حکم راننده
قضا را ربّ فرمانده ، خدا را عبدِ فرمانبر
دلش محوِ صفاتِ حق ، صفاتش محوِ ذاتِ حق
سراپا گشته ماتِ حق ، چون اندر آفتاب ، اختر
قلوب از فیضِ او گلشن ، چو دشت از ابرِ فروردین
عقول ، از نورِ او روشن ، چو لیل از خسروِ خاور
ز رفتارش ، ز کردارش ، معطّل گردشِ گردون
در اخلاقش ، در اطوارش ، مؤله عقلِ دانشور
به ذیلش معتصم ، در سینهء نون ، پنجهء ذَالنّون
به نورش ملتجی در قلبِ آذر ، زادهء آزر
مُعلّق بود در صُلبِ مشیّت ، نطفهء آدم
که مسجودِ ملائک آمد ، این نورِ همایون فر
خدا را عابد آمد ، ذاتِ او را روزی که در عالم
نه اسمی بود از مسجد ، نه رسمی بود از منبر
ز بس جبریل خاکستر نشین شد بر سرِ کویش
بیاضِ روشن آمد ، چون سوادِ چهرهء قنبر
دلش چون قطره ای بی شک شد و در بحر مُستَهلَک
ز بحرش آب در مدرک ، ز آبش درک در مشعر
چنان جان را فدا کرد ، که جان بگذشته از جانان
چنان دل را فدا کرده که دل وارسته از دلبر
هر آنکو چون حسین ، آتش زند در ماسوای حق
نماید ماسوا در چشمِ او یک مشت خاکستر
بشوید دست از جان ، پاگذارد بر سرِ امکان
کند سِرّ دل اندر سینه پنهان ، بگذرد از سر
اگر داری عمرِ خضر ، باشد اندر این عالَم
ننوشد آب حیوان ، بگذرد از مُلکِ اسکندر
وجود اندر عدم بیند ، بقا اندر فنا یابد
نجوید ملکِ سَلجوق و نخواهد حشمتِ سنجر
نباتِ زندگانی در لبش تلخ است چون حنظل
به کامش تلخی مُردن بود شیرین تر از شَکّر
چنان مست از رخِ ساقی شود کز غایتِ مستی
نگون سازد خُم و ریزد شراب و بشکند ساغر
سِنان در بوستانِ تن به جای سرو بنشاند
به صحنِ سینه رویاند ز پیکان سنبل و ضیمر
ز خارِ دشنهء خنجرِ ، بدن را گلستان سازد
عذار از خونِ پیشانی کند چون لالهء اَحمَر
ز داغِ نوجوانان ، آتشی در جان برافروزد
بر آن آتش نهد دل را بسان عود در مجمر
نخواهد زندگانی چون زنان در حجلهء امکان
عروسِ مرگ را گیرد چو نوداماد اندر بر
چو مقصود آمدش حاصل ، شود از ماسوا غافل
نشاند یار را در دل ، بِرانَد غیر را از در
تَرَکتُ الخلقَ طُرا" فی هواکا بر زبان راند
ز دل بیرون کند مردانه پیوندِ زن و دختر
نخواهد نصرت از منصور ، اگر سازند محصورش
چو از منصور حق باشد ، ظفر کی جوید از زعفر؟
نیاید جز جمالِ ایزدی در دیده اش پیدا
نباشد جز جلالِ سرمدی در خاطرش مضمر
مُوحّد هر چه بیند اول و آخر ، خدا بیند
نباشد چشمِ حق بینش ، به جز دیدارِ حق ، رهبر
کسی کاندر نظر ، خلّاقِ اکبر باشدش حاضر
نبیند با وجودِ او ، وجودِ اکبر و اصغر
نگوید غیرِ تسلیما" لِاَمر الله ، اگر او را
نوازی نیزه بر پهلو ، گذاری تیغ بر مَغفر
نه سر باشد کمندِ او ، نه پیکر پای بندِ او
گذارد سر به پای یار ، از پا افکند پیکر
بیاید چون که در میدان ، نهد سر در خمِ چوگان
چو شیرِ بیشهء امکان ، حسین آن مظهرِ داور
شنیدم ظهرِ عاشورا که آن مهرِ جهان آرا
روان شد بیکس و تنها ، به رزمِ فرقهء کافر
گرفت آن نکتهء توحید جا در مرکزِ میدان
چو پرگارش به گِرد آمد ، سپاه از ایمن و ایسر
ستاد آن برجِ ماهِ آفرینش در میان تنها
به گِردش هاله مانند آمدند آن قومِ بداختر
به ارشاد ، آن کلام الله ناطق در حدیث آمد
به آوازِ جلی ، فرمود کای قومِ ستم گستر
اگر دانید من نسلِ کیَم ؟ دانید اصلم را
که هم ارثِ جلالت از پدر دارم ، هم از مادر
ریاضِ ارضِ بطحایم ، بهارِ گلشنِ یثرب
نهالِ باغِ زهرایم ، گلِ بستانِ پیغمبر
بُوَد ختمِ رسل جدّم ، که پا بر عرشِ اعلا زد
بوَد دستِ خدا بابم ، کز او بگرفت انگشتر
به دیوانِ بقا شیرازهء اوراقِ امکانم
ز جمعِ آفرینش فردم و ایجاد را دفتر
من آن نخلم که حقّم کِشت و دستش آبیار آمد
رسولم کرد دهقانی ، بتولم ساخت بارآور
دو گیتی را منم آمر ، فلک بر دوشِ من دایر
مَلک از خدمتم فاخر ، جهان را حضرتم مفخر
دَمم روح القدس را دَم ، که با مریم شود مَحرَم
وز آن دم ، عیسی مریم ، ببخشد روح بر عاذر
ز چهرم مهرِ نورانی ، سر اندر مهرِ من فانی
کنم از نورِ پیشانی ، جمالِ صبح را انور
فنا را چون شدم سالک ، بقا را آمدم مالک
دو گیتی غیرِ من هالک ، منم وجه الله اکبر
دو گیتی عبد و من شاهم ، خدا بخشنده این جاهم
حسینم ، صِبغَةُ اللّهم ، نه رنگِ احمر و اَصفَر
حقیقت کعبهء دل ها ، طوافِ کوی من باشد
که در حولش بُوَد طائف ، منا و مکّه و مشعر
نگویم مر مرا جدّ است و مادر از رهِ نسبت
رسولِ اکرمِ امجد ، بتولِ اطیّب و اطهر
نگویم مجتبی باشد برادر ، مرتضی بابم
که آن طوبی جنّت آمده ، این ساقی کوثر
شما آخر مسلمانم ، نمی دانید مهمانم؟
رهِ آب از چه بر من بسته اید ای بی حیا لشگر؟
خدا را گر مسلمانید و من آخر مسلمانم
دریغ از آب ، مهمان را ندارد هیچ بد گوهر
دهیدم جرعه ای آبی که روحم را ز بی تابی
شرار افتاده بر تن ، شعله بر دل ، بر جگر اخگر
نگشت این ناله ها نافذ ، بر آن کفّارِ سنگین دل
نشد این پندها راسخ ، بر آن جمعیّتِ منکر
بسانِ حلقه از هر گوشه بگرفتند گِردش را
بدان تنگی که صرصر را نبود از هیچ سو مَعبر
بر آن غوثِ زمان چون غیث ها ، طل ریخت از هر سو
به یک بار از غمامِ قوسِ اعدا ، ناوکِ صد پَر
یکی رُمحش به پلو زد ، یکی شمشیر بر بازو
یکی زد بر دلش پیکان ، یکی بر سینه اش خنجر
نبودی غیرِ تسلیما" لِاَمر الله ، گفتارش
در آن ساعت که می زد تیرها بر پیکرش نِشتر
رضا و صبر و سِلمی از وجودش در شهود آمد
که گاهِ امتحان ، ظاهر نشد از هیچ پیغمبر
تحمّل کرد در عالَم چنان کوهِ بلائی را
که از یک پاره اش گردید پشتِ اولیا چَنبَر
اگر برقی بِجَستی زین بلا البرزِ امکان را
چنان بر خویش لرزیدی که طفل از غُرّشِ تندر
خلیلِ حق اگر مجروح دیدی حلقِ اصغر را
پسر بگذاشتی ، خود را نهادی کارد بر حنجر
به جای ماه ، با ناخن ، نبی بشکافتی دل را
بدیدی مُنشق از شمشیر اگر فرقِ علی اکبر
علی را گر خبر از زخمهای پیکرش بودی
از آن تیغِ دو پیکر ، خویش را کردی دو صد پیکر
از این ماتم اگر بودی خبر ، حوّا و آدم را
نه آدم روی زن دیدی ، نه حوّا چهرهء شوهر
شنیدی این مصیبت را اگر از روح القدس ، عیسی
گُزیدی بطنِ مریم را ، نزادی هرگز از مادر
اگر رشحی از این طوفان ، گرفتی نوح را بر جان
ز بیم ، انداختی خود را به قعرِ لجّهء اخضر
نسیمی گر وزیدی بر سیلمان زین مصیبت ها
چنان بگریختی از وی که خیلِ پشّه از صرصر
گر این بارِ امانت را فلک بر دوش می کردی
چنان پشتش خم آوردی ، که سودی روی بر اَغبَر
از این بحرِ بلا گر قطره ای می ریخت بر موسی
نهان می شد در آبِ نیل یا در اشکمِ اژدر
گر این خونین کواکب آمدی در خواب ، یوسف را
بِخُفتی تا ابد از خوفِ این تعبیر در بستر
گر این بحرِ قضا یک لطمه ای می افکند یونس را
ز خوف اندر دلِ ماهی نهان می گشت تا محشر
نبودی اتصّالِ رشتهء دل گر به فرزندش
گسستی تار و پودِ عالمِ امکان ز یکدیگر
ز بام ای طاسِ کیهان ، طشتِ زرّینت نگون گردد
سر از سِرّ خدا برداشتی ، هِشتی به طشتِ زر
سرت را دستی اندر پرده ای ، گردون جدا سازد
عیال الله را بی پرده از سر می کشی معجر
جهانا این چه عدوان است ، رویت نیلگون گردد
جمال الله را سیلی زدی ، بر چهرهء دختر
خیامِ آلِ عصمت را به بادِ سوختن دادی
چرا نگرفته آتش در تو ای خرگاهِ نُه چادر
ز کین ، پامال کردی گیسوی مشکینِ قاسم را
در این فرخنده دامادی ، چنین سائیده ای عنبر
ز داسِ ماهِ نو ، ای آسمان دستت قلم گردد
که بدرودی گلستانِ نبی را لاله و عبهر
چنین بوده است کردارِ جهان ، پیوسته با نیکان
(فؤاد) اگر به نیکان عشق داری از جهان بگذر.
فواد کرمانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه