حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام)
ای سماوات حقیقت را شما شمس شموس
وز بقاتان عالم و آدم، ظلالی یا عکوس
زنده از اشباحتان، اجساد و ارواح و نفوس
مهره عاج زمین در زیر چرخ آبنوس
هر دو چون گوئی است گوئی، نزد چوگان شما
خلقتان در مبدئیت اسبق از لوح و قلم
وز کتاب آفرینش نقطه اول رقم
نفستان روح عطا، اصل کرم، ذات همم
بر خلایق از شما مفتوح ابواب نعم
ماسوی الله ریزه خوار خوان احسان شما
حق را شما را آفرید از قدرت بی مثل و چون
بندگانی با سکون در زیر چرخ بی سکون
چون شما را پا نرفت از خط فرمانش برون
خواست معمار ازل، این نه رواق بی ستون
بر زمین ناید فرود، الا به فرمان شما
تا شما را غوث خود خوانند ابدال زمان
غیث رحمت نازل آید بر زمین از آسمان
لطف ربانی است ایجاد شما، بر انس و جان
در جهان گسترده اید از جود خود خوانی بی کران
هر کسی را نعمتی مقسوم از خوان شما
لجه امکان که فوقش موج و فوق او سحاب
ظلمتش بالای ظلمت، جلوه آبش سراب
عالم بیداریش در چشم عالم خواب خواب
اندرین ظلمت سرا کآمد حجاب اندر حجاب
تافت خورشید حقیقت از گریبان شما
ای قباب نور کآمد عرشتان ظل ظلیل
در بیوت ذکر موصوف از خداوند جلیل
بلکه بر اوصافتان، اخلاقتان باشد دلیل
کآنچه حق اسماء حسنی داشت و اوصاف جمیل
مر شما را داد و ، الحق بود شایان شما
ماسوی الله نزد اشراق شما در انتساب
همچو ذراتند موجود از وجود آفتاب
یا ز دریای شما کف اند و موجند و حباب
ای بحور علم و عرفان کز مشیت تا کتاب
هیچ غواصی نداند عمق و پایان شما
چون نیاید در تعقل ذات بحت بات حق
عقل را عرفان حق، فکر است در آیات حق
نیست ممکن را چو ممکن، معرفت در ذات حق
پیش صاحبدل که حق را بیند از مرآت حق
دیدن حق چیست؟ دیدن روی رخشان شما
بندگانی را که هستی در جلال حق فناست
نیستی شان نیست هرگز، چون فناشان در بقاست
آری آری هر که از خود نیست شد، هست خداست
در عبودیت چو اشراق ربوبیت رواست
بر مقام خود از این رتبه است برهان شما
گفت یزدان، من نگنجم در زمین و آسمان
در دل مومن بگنجم و اندر او باشم نهان
ای ز نور بی نشانتان، چهر مومن را نشان
چون خدای لامکان را در شما باشد مکان
سجده آرد آسمان، بر خاک ایوان شما
فکرتان پرنده عنقائی است در قاف وجود
نزد او یک دانه باشد، عالم غیب و شهود
هم بر این قافش نزول و هم از این قافش صعود
در نزول و در صعودش، ذکر خلاق ودود
تا بود از اوج او تا عرش رحمان شما
تا خدا بار امانت را به انسانی سپرد
نفس انسانی نبرد این بار و در عصیان بمرد
هیچ کس در استقامت، گوی از این میدان نبرد
حیرت از نفس شما دارم، که اینجا پا فشرد
تا به سر در ترک سر شد، عهد و پیمان شما
شیخ و زاهد پرده ها بستند با دست گمان
کافتاب فضلتان در پرده ها باشد نهان
نی تسلسل پرده شد اینجا، نه تحقیق لسان
دست عقل آورد چون پای عمل را در میان
سحر فرعون زمان را خورد ثعبان شما
معرفت چون از یقین آمد نه از روی گمان
بندگی از خوف دوزخ نیست، وز شوق جنان
کس نکرد این بندگی را در مقام امتحان
این عبادت از شما سر زد به ترک جسم و جان
رحمت جان آفرین بر جسم و بر جان شما
چون حجاب هر وجودی، ظلمت ماهیت است
عارف یزدان نباشد هر که را انیت است
معنی رجس و دنس، در رتبه خلقیت است
چون شما را رجس خلقیت، برون از نیت است
آمد از حق آیه تطهیر در شان شما
مظهر اوصاف یزدان است انسان تمام
لیک باشد همچو عنقا ذات معروفی بنام
آنکه انسان تمام است، آن کدام است آن کدام؟
جز شما کس نیست انسان تمام اندر مقام
کآمد اخلاق شما برهان عنوان شما
ذات یزدان را که عارف نیست جز ذاتش به ذات
وز مشیت کرده علمش خلق ذات کاینات
جز شما بر ذات او، کس نیست مرآت صفات
حق تجلی کرد از نور شما بر ممکنات
ای که جان ممکنات از جان به قربان شما
بر مقامات شما کس را نباشد دسترس
سر حق آری کجا گردد به دست خلق مس
معنی انسان شما را زیبد اندر خلق و بس
در صفات ذات انسانی نباشد هیچ کس
گر چنین باشد صفات ذات انسان شما
هیچکس را جز شما آگاهی از الله نیست
کس به جز الله، از سر شما آگاه نیست
آری آری هر گدا را قرب شاهنشاه نیست
بر عقول خلق، کایشان را به وحدت راه نیست
باب عرفان خدا مسدود ز عرفان شما
مظهر ذات خدائید ای سلاطین اجل
جلوه ارض و سمایید ای مصابیح ازل
فعلتان تیر خلل افکنده بر قلب ملل
انبیا را چون نبود این پایه در علم و عمل
عقل ها را دانش آمد محو و حیران شما
ای فروغ چهرتان بر شمس فطرت مستدل
علمتان در لیل مظلم، چون سراج مشتعل
خلق از گفتارتان در خلق روح معتدل
کان که را اهل حقیقت یافتم با چشم دل
در حقیقت بود طفلی از دبستان شما
ای صفات ذات یزدان را طلسمات و کنوز
نورتان تا هست، یزدان در ظهور است و بروز
مخفی اندر صدرتان اسرار علم است و رموز
با چنین گلها که ما چیدیم از این گلشن، هنوز
غنچه ها نشکفته دارد باغ و بستان شما
در دو عالم بر شما داد آنچه حق را نعمت است
وانکه نشناسد شما را، نعمتش هم نقمت است
آری آری بهر عالم هر دو عالم جنت است
کافران را چو به عالم جنت اندر غفلت است
جنت کافر از این باب است زندان شما
حق تعالی را ز هر شئی بروز قدرتی ست
و ز خدا هر بنده ای را در مذاقی نعمتی ست
خلق را در فرق نعمت از مشیت حکمتی ست
انبیا را هر یکی را در رتبه قصر و جنتی ست
جنت هر یک بود عکسی ز رضوان شما
عالم دنیا که عالم داندش دارالغرور
نشئه عقبی که مومن خواندش دارالسرور
پیش ارباب حقیقت، در بطون و در ظهور
این جهان مدلهم و آن عالم با فر و نور
در حقیقت چون دو خارند از گلستان شما
مدرس امکان بسی علامه پرود و ادیب
نی ادیب از سر قرآن آگه آمد نی لبیب
آری از سر حبیب آگه نباشد جز حبیب
بر شما ای حاملان سر سبحانی نصیب
گشت میراث نبوت علم قرآن شما
آن لقائی را که موسی خواست اندر ما سئل
لن ترانی آمدش از خالق عز و جل
وز پس چندین پرده، آن نور بی شبه و بدل
چون تجلی کرد بر موسی بن عمران در جبل
پرتوی بود از شعاع نور سلمان شما
حق تعالی جسم آدم را چو از خاک آفرید
طبع هر جزئی ز عضوش را به روحی پرورید
جسم آدم را به هر عضوی کمال از حق رسید
لیک آن روحی که از خود در تن آدم دمید
بود در گوش دلش از راه تبیان شما
ای کلام پاکتان چون ذات نور اندر اثر
وز فروغ او منور، دیده صاحب نظر
قلبتان بحر حقیقت، قولتان در و گهر
حبذا عقلی که شد غواص و از نور بصر
برد زین بحر حقیقت در و مرجان شما
با وجود حق، وجود خلق دیدن، باطل است
خلق را با حق نبیند آنکه نفس کامل است
خائف از مخلوق آن باشد، که از حق غافل است
مدح لاخوف علیهم کز مشیت نازل است
بر شما باشد که از حق نیست نسیان شما
پیش فرمان الهی کیست کز فرط امل
تا بگیرد جز شما در قول سبقت بر عمل
بندگی این است آری چون تهی شد از خلل
ور نه این ایمان که ما داریم کفر است و دغل
جز که بخشد کفر ما را حق، به ایمان شما
حال ما اندر نماز، احوال مخمور است و مست
کی چنین حال است حاشا در نماز حق پرست
هست این معراج ما در پستی افتادن ز پست
عمر در غفلت به سر شد، دامن تقوی ز دست
ای ذوات پاک، دست ما و دامان شما
گر چه ما را نزد حق از فرط زلت ذلت است
دستمان بر دامن پاکان صاحب عزت است
الحق از حق بر وجود ما کمال منت است
چون در این دوری، که عالم ظلمت اندر ظلمت است
کرد بر ما روشن از چهر فروزان شما
پیش بینایان ظهور شمس را تاویل نیست
نو یزدان را در اوهام و ظنون تحویل نیست
سنت الله را ز تغییر زمان تبدیل نیست
فیض حق را در عوالم لحظه ای تعطیل نیست
مشرق است از مشرقی هر روز لمعان شما
زنده چون نبود ز ایمان حقیقی جان خلق
بی طمع هرگز نباشد کفر یا ایمان خلق
انبیا را امتحان کردن نباشد شان خلق
کی بگنجد امر حق در کفه میزان خلق؟
جز شما را عقل ما سنجد به میزان شما
پادشاه ملک دین، از سلطنت معزول نیست
آنکه منصوب خدا شد تا ابد محذول نیست
کشته بامعرفت در معرفت مقتول نیست
دوستان را این کلام از دشمنان مقبول نیست
گر بگویند از شهادت هست خذلان شما
از پی قدرت نمائی، دست سلطان قدم
ملک هستی را برون آورد ز اقلیم عدم
لطف ها از قهرها بنمود و انوار از ظلم
خواست تا سامان عالم را زند دستش به هم
بی سر و سامان به عالم داد سامان شما
زین یم امکان که از خونابه آمد مال مال
قبطیان خون می خورند و سبطیان آب زلال
هر که بینی در مرایا خویش را بیند جمال
کاملان جستند آثار شما را در کمال
ناقصان از نقص خود دیدند نقصان شما
مهر گردون را که عالم، از فروغش باضیاست
گر نبیند چشم نابینا بر بینا سزاست
پیش کوران، طلعت زیبا نشان دادن خطاست
شمس رخسار شما را پرده ها از چشم ماست
ورنه عار از پرده دارد، چهر تابان شما
دام گیسوتان نه تنها پای بند ما بود
هر که را مغزی ست اندر سر درین سودا بود
دل به زیبایان ندادن کار نازیبا بود
وانکه را یعقوب سیرت، دیده بینا بود
یوسف دل، دیده در چاه زنخدان شما
دست قدرت ملک دنیا را چو ملک آخرت
آفرید از حسن خلقت، در علوم مرتبت
خود شما را در هر دو سلطانید، دو صاحب منقبت
لیک دنیا را نبودی چون بقا در سلطنت
حق عطا کرد این ریاست را به شیطان شما
آنکه در وی منطوی آمد جهان های کبیر
همتش کی سلطنت خواهد در این ملک صغیر
دیو چون دلبستگی دارد به این ملک حقیر
گیرد از دست سلیمان، خاتم و تاج و سریر
زین سبب دیو شما آمد سلیمان شما
عالمی کامد سلاطین را در اوج منزلت
چوب تخت و سنگ، تاج و خاک و خشت مملکت
بلکه چندی این بزرگی هم بر ایشان عاریت
کی چنین ملکی شما را زیبد اندر معرفت؟
بلکه دارد زین ریاست ننگ، دربان شما
آری آری اولیا را سلطنت در بندگی است
نزدشان ملک دو عالم مایه شرمندگی است
شد مسیح از بندگی بر دار و مرگش زندگی است
چون شما را در جهان، بندگی پایندگی است
سلطنت در بندگیتان داد سلطان شما
حرز شاهان جهان از بندگی شد نامتان
با خدا باقی ست هم آغاز و هم انجامتان
چون به ناکامی شد از ایام حاصل کامتان
در جهان ایام ربانی بود ایامتان
تا زند دور آسمان، دور است دوران شما
مرده سلطانی ست کاندر سلطنت مغرور شد
اولیا را کشت و از دیدار ایشان کور شد
آری آری کشته آن باشد که از حق دور شد
ورنه منصور از شهادت زنده و منصور شد
قطره ای چون خورده بود، از آب حیوان شما
امتحانات خدا در بحر زخار قضا
لطمه ها زد از بلایا بر وجود انبیا
اولیا را کرد هر فوجی به موجی مبتلا
لیک طوفان بلا چون موج زد در کربلا
گشت طوفان های عالم غرق طوفان شما
این شهادت طرفه برهانی ست بر عبد شکور
کامتحان است اولیا را از خداوند غیور
وین شرف ماند از شما باقی، در ادوار و دهور
کاین شهادت را شهادت ها بود تا نفخ صور
همچو نفخ صور بر ایمان و ایقان شما
آن حسینی را که دشمن کشت پیش چشم دوست
چشم دشمن کور، اینک عالمی مجذوب اوست
عاشقان را سرخ روئی، الحق از خون گلوست
وین سعادت در شهادت انبیا را آرزوست
تا رهی یابند از این نسبت به ایمان شما
خلق را چون عمر در طی مکان است و زمان
نیست در طی زمان، بر خلق عمر، جاودان
خلقت انسان اگر خسر است، اما بی گمان
چون شما را سیر دل، فوق زمان است و مکان
نیست همچو خسروان از مرگ خسران شما
ای فروغ علمتان، مصباح مشکات وجود
پرتو اشراقتان خورشید مرآت وجود
باشد از نور شما موجود آیات وجود
راه ظلمات عدم پویند ذرات وجود
گر نباشد در وجود از جود سریان شما
معتقد جمعی که حق از خلق در رتبت جداست
معترف قومی که با خلق است، لیکن در خفاست
گر ز من پرسند حق جویان که حق اندر کجاست؟
من همی گویم که حق هم در شما، هم با شماست
ای شما زان حق و آن حق تا ابد زان شما
قرن ظلمانی است این کز غرب عالم تا به شرق
هر که را بینم در این دریای ظلمت گشته غرق
عارفان خود را نمی بینند جز با نور برق
پرده این ظلمت از عالم نخواهد گشت خرق
تا برون از پرده ناید سر پنهان شما
ای در اسما خدا، هر اسمتان در ظل اسم
در طلسمات عوالم، نقشتان اعظم طلسم
چون نباشد جسمتان را سلطنت در ملک جسم
جسم عالم را خلل ها آمد از پی قسم قسم
بیش از این گوئی ندارد تاب هجران شما
ریخت از بعد شما، شیرازه عالم ز هم
کشتی خلق از نفاق افتاد در بحر عدم
قهر یزدان شعله ها افکند بر جان امم
در سکون آرید عالم را به تشریف قدم
کاین تزلزل در زمین باشد ز حرمان شما
بی وجود عالم، از خون ارض، عالم گشت رنگ
مشتعل شد نار حق در روم و ایران و فرنگ
توده غبرا سراپا گشت یک میدان جنگ
الغیاث ای غوث اعظم، تا به کی صبر و درنگ؟
وقت آن آمد که باشد آن جولان شما
ای تماشاتان به چشم دل تماشای خدا
بوده حق را در چهرتان مقصود از ذکر لقا
تا به کی در پرده باید داشت روی حق نما؟
برقع غیبت براندازید از ظلمت، که ما
روی حق را بنگریم از روی خوبان شما
زندگانی بی شما در زندگانی مردن است
وز جهان در تنگنای خاک، حسرت بردن است
زیستن بی روی جانان، جان خود آزردن است
اهل تن را عیش از آن رو خفتن است و خوردن است
چون ندارند این بهائم، فهم عرفان شما
جز شما اوصاف هر شاهی نمی گوید (فواد)
هر گلی را از گلستانی نمی بوید (فواد)
وز طریق حق به هر راهی نمی پوید (فواد)
در دو عالم جز شما غوثی نمی جوید (فواد)
چشم همت از شما دارد، ثناخوان شما.
مرحوم فواد کرمانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه