روز عشق 5987
روز عشق
روزِ عشقآموزِ عاشورا گذشت
سرگذشت عشق بود، امّا گذشت
روز ایثار و وفا و عشق و خون
عقل شد راهی به صحرای جنون
مِیکشان افتاده و ساقی نبود
بادهای در ساغری، باقی نبود
عاشق و معشوق، یکجا سوخته
شمعها، پروانهآسا سوخته
هم شکسته جام، هم خُم ریخته
ماه پنهان گشته، انجم ریخته
های و هویی نیست، یکسر «هو» شده
از من و ما رفته، تنها او شده
در دل منزل فتاده بارشان
گرمتر از ریگها بازارشان
پارهپاره، عاشقان سینهچاک
سینههایی چاک و چون آیینه پاک
جامهای وصل را نوشیدهاند
جامههای خون به تن پوشیدهاند
بس که هر مِیخواره خُمخُم، مِی زده
رنگ مِی داده به خاک مِیکده
جسمها جان را تجسّم میکنند
زخمها بر هم تبسّم میکنند
راهیان حق به حق، ملحق شدند
تشنگان، سیراب وصل حق شدند
قوم دریادل، کنار نهر آب
آب رو نگْذاشتند از بهر آب
کوریِ چشمِ ترِ تو، ای فرات!
در دلِ دریاست، کشتیّ نجات
روز پیشین، سر به سجده برگذاشت
روز دیگر آمد و سر برنداشت
اینچنین سجده ندیده هیچ کس
از حسین این سجده را دیدند و بس
بُولهبها، نسل احمد کُشتهاند
مُقبلان را قوم مُرتد کُشتهاند
هر چه جویی گم، ولی پیدا، یکی
لفظها، هفتاد و دو؛ معنا، یکی
از جدایی نیست در اینجا اثر
جز جدایی در میان جسم و سر
هر وجودی، خویش را خواهد عدم
هر حُدوثی، منفعل، پیش قِدَم
شب، نمیگیرد به گردن، این گناه
روز، در حاشا، ز بس سنگین، گناه
ای فلک! هر بود را نابود کن
نیستی را هدیه بر موجود کن
ای قضا! وایِ تو! هنگام قضا
ای قَدَر! بیقدْر مانی در جزا!
این ستم، خود دیده و کردید صبر
چشمتان تا حشر، گریان همچو ابر!
کاش! گردون میشدی از بُن، سراب
کاش! دریاها بُدی یکسر خراب
بهره بر هر شاخ، بیبرگی دهند!
پیر گردون را جوانمرگی دهند!
از لب و چشم امام بحر و بر
خشک و تر را کام، خشک و چشم، تر
آفتابا! سینهات بیسوز باد!
تیرهتر از شب، رُخت هر روز باد!
بعد از این، ای باغها! بیگل شوید!
بینصیب از نغمۀ بلبل شوید!
سهم ماهیها، عطش در آب باد!
هر چه کِشتی، ساحلش، گرداب باد!
مهر، بیمهر است از خشم فلک
کاش! بیمردم شدی چشم فلک
باد، گردون بی مه و انجم شده!
هر طرف گردد، نیابد گُمشده
خنده از لبهای گلها دور باد!
کام دریا تلخ و بَختش، شور باد!
گوشوار عرش بر فرش اوفتاد
آب و خاک و باد و آتش، نیست باد!
آبِ رو، ای آب! بهر خود مجوی
آبِ رفته، برنمیگردد به جوی
تا اَبد، ای باد! سرگردان شوی!
دربهدر هستی، ولی حیران شوی!
خاک باد، ای خاک! هر دم بر سرت!
پایْمال دست کیفر، پیکرت!
آتش، ای آتش! به جانت اوفتد!
زین پس از گرمی، زبانت اوفتد!
از چه بالا مانده و پستی به جاست؟
نیست چون جانان، چرا هستی به جاست؟
سینهها بر کینهها، آماج شد
باغ سرسبز ولا، تاراج شد
هر چه گل در باغ، یکسر چیده شد
بزم عشق و عاشقی برچیده شد
باغ عشق است و گُلش ناچیدنی است
گر چه یک گل هم ندارد، دیدنی است
باغبان آمد، سری بر باغ زد
شوربختی را، نمک بر داغ زد
از جنان تا رو به سوی باغ کرد
دشت را چون لالهها پُرداغ کرد
آمد امّا طاقت دیدن نداشت
رفت و باغ خود به بلبل واگذاشت
بلبلی دلسوخته، جانسوخته
آشیانش همچو بستان سوخته
کرد با شمع دل خود جستوجوی
خاک را با یاد گل میکرد بوی
تاب، دیگر در دل بلبل نبود
بوی گل میآمد امّا گل نبود
ناگهان، از زیر شاخ و برگها
آمد این آوا که این سویم بیا
آمد و زد شاخهها را برکنار
تا که شد گمگشتۀ او آشکار
یافت آن گل را ولی پرپر شده
پاره پاره پیکری، بیسر شده
گل ولی از بس به خون، آغشته بود
یاس، بر لاله مبدّل گشته بود
داغ لاله بر سر گل، جا گرفت
کار عشق و عاشقی، بالا گرفت
دید تن، صد چاک پا تا سر شده است
آسمان عشق، پُراختر شده است
گفت: آیا یوسف زهرا تویی؟
آنکه من میجویمش، آیا تویی؟
مانْد از یوسف به جا، پیراهنی
از تو، نه پیراهن است و نی، تنی
ای به قلب عالمی، فرمانروا!
کی بُوَد این گونه با مهمان، روا؟
ای همه گلها به نزدت کم ز خار!
زخم تو، چون داغ زینب بیشمار
جای سالم از چه در این جسم نیست؟
باقی از این جسم، غیر از اسم نیست
گر چه سر تا پای تو، بوسیدنی است
بهر من جایی برای بوسه نیست
ای که نامت جان به عیسی میدهد!
قتلگاهت بوی زهرا میدهد
خاکِ گلگونت دهد عطر بهشت
گوییا کوثر در اینجا، پا بهشت
گریم و پرسی اگر از سرگذشت
در غمت، ای تشنه! آب از سر، گذشت
باغبانا! گو گل یاست کجاست؟
آب و تاب باغ، عبّاست کجاست؟
آنچنان شد دیدۀ من اشکریز
کز غمم شد، چشم دشمن، اشکریز
ای کتاب! ای معنی «اُمّالکتاب»!
از چه گشتی فصلفصل و بابباب؟
عاشقان را بعد از این آوازه نیست
در کتاب عاشقی، شیرازه نیست
پای تا سر غرقه در خونی چرا؟
آفتاب من! شفقگونی چرا؟
ای رخ تو کعبه و خالت حَجَر
حِجر را، داغی ز هجرت در جگر
من چو میدیدم به دورت ازدحام
کعبه یادم آمد و «بیتالحرام»
مسلمند و قبله را نشناختند
دین، عَلَم کردند و بر دین تاختند
حاج علی انسانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه