زبانحال حضرت سکینه (س) 5220

زبانحال حضرت سکینه (سلام الله)

 

با عمو گفتا سكينه از عطش قلبم كباب است

گر ره آورد تو گردد قطرۀ آبي صواب است

 

كربلا ماتم سرا شد ما غريب اين دياريم

جملگي پژمرده چون گل وز دو ديده اشكباريم

جز تو در وادي غربت يار و غمخواري نداريم

از براي قطره آبي ما عزيزان بيقراريم

در ازاي آب بنگر نغمۀ چنگ و رباب است

 

سير گشتم اي عمو جان از حيات و جسم و جانم

لحظه ای بنما نظر بر چهرۀ چون ارغوانم

کَر شود گوش فلك گر بشنود آه و فغانم

خشك شد لعل لب اين اصغر شيرين زبانم

قلبم ازاين ماجرا بين كاين چنين درپيچ و تاب است

 

از عطش ببريده گشته صبر و طاقت يا ابوالفضل

نيست ديگر بهر طفلان استقامت يا ابوالفضل

تا به كي باشد روا بر ما شماتت يا ابوالفضل

كي شويم از دست خصمان جمله راحت يا ابوالفضل

زانكه جور لشكر دون از حد افزون بي حساب است

 

از ره احسان نظر كن اي عمو بر حالت ما

با مسيحا دم نما اين درد بي درمان مداوا

عترت ياسين كجا و اين همه جور و جفاها

ما غريبان ميهمانيم يا اسير قوم اعدا

وه چه شوري گشته برپا گو مگر روز حساب است

 

باب من در اين بيابان كس ندارد جز تو ديگر

تو علمدار رشيدي بر همه احباب مِهتر

مَشك را برگير اين دم بهر طفلان آب آور

زانكه سقائي عموجان هم سپهسالار لشكر

نام تو مشهور بين اين گروه ناصواب است

 

كرده گفتارش اثر بر نور چشمان پيمبر

بهر اذن آمد به سوي خيمگه نزد برادر

اشك غم بفشاند آن دم از بصر مانند گوهر

زد صدا اي شاه بطحا طاقتي نامانده ديگر

بين سكينه گردن كج در ميان آفتاب است

 

زندگي اينسان برادر در جهان بر من حرام است

ضَجّه و زاري طفلان را نگر اندر خيام است

گاه از سوز عطش گه از جفاي اين لئام است

اذن جنگم ده كه حجت بر من شيدا تمام است

منصب سقائيم از بهر آل بوتراب است

 

زادۀ زهرا حسين تشنه كامان شاه خوبان

داده اذنش تا كه آرد قطره آبي بهر طفلان

مَشک را بگرفته آنشه با دلي پُرسوز و عطشان

بر تكاور شد سوار و روي بنموده به ميدان

ديده قلب مشركين از سطوتش در اضطراب است

 

هي بزد بر مركب خود چون بديده سيل خصمان

رفت سوي علقمه با هيبتي چون شيرغران

مشك را پُر آب كرده گفته شكر پاك يزدان

چونكه نائل گشته او بر آرزوي خود به دوران

بي خبر از آنكه اعدا در پیش همچون سحاب است

 

خواست نوشد جرعه آبي تا كند كامي از آن تر

ناگهان آيد به يادش آن لب خشك برادر

گفت هان عباس بنگر بر عزيز حي داور

تك تك اهل حريمش منتظر هستند ايدر

گر چه صبر و بردباري بيش از اين در آن جناب است

 

بي تأمل كرده عزم خيمگه با مشك پُر آب

چونكه آگه بود بهر شاهدين آبست كمياب

جاري و ساري شدند عمال جاهل مثل سيلاب

جانب آن شير غژمان تير كين كردند پرتاب

ديده آنگه مير لشكر در ميان شيخ و شاب است

 

زين فتن شد مات و مبهوت آن هژبر بیشۀ دین

بهر آن دون همتان او خوش ميان را بسته بر كين

عده اي زآن مشركين را بر زمين افكنده از زين

چشم پوشيده ز دنيا آن دلاور اندر آن حين

گفت با خود جهد بنما كاین زمان وقت شتاب است

 

عاقبت سالار لشكر اندر آن ميدان هيجا

هر دو بازويش جدا شد از هجوم قوم اعدا

مشك خالي گشته آنگه سرنگون شد پرچم از جا

غوطه ور گرديد در خون زد صدا كاي شاه بطحا

از اجانب ده نجاتم خيز هنگام صواب است

 

شاه مظلومان چو ديده مير لشكر را بدانسان

سَرزنان بشتافت سويش با نوا و آه و افغان

ديده اندر خون شناور نور چشم شاه مردان

گفت اي جان برادرگشته ای بهرم تو قربان

ديده بگشا و به بين دركربلا قحطي آب است

 

يا اخا در شهرغربت يار و غمخوارم تو بودي

يكه تاز عرصۀ كين هم علمدارم تو بودي

در بلاها مرهمي بر اين دل زارم تو بودي

قوۀ قلب تمام يار و انصارم تو بودي

بي تو جور لشكر دون خارج از حد نصاب است

 

باكه بسپارم ز بعدت اين عيال و كودكان را

آورم طاقت چسان گر بشنوم آه و فغان را

دختر سر در گريبان وآن عليل ناتوان را

شكوه ها دارد چو بيند خولي و شمر و سَنان را

گويد اي باب گرامي موسم رنج و عذاب است

 

اي يگانه فخر ايمان زيب عرش كبريائي

پور آن ساقي كوثر زادۀ خيرالنسائي

گوي سبقت را ربودي شافع روز جزائي

شيعۀ اَثنا عشر را هر زمان پشت و پناهي

عبددربان(رونقي) اي خسرو عاليجناب است

 

 محمد رونقی

در احوالات امیرالمومنین حضرت علی (ع) 4828

در احوالات حضرت علی (علیه السلام)

 

« تاليِ شَقُ القَمر »

 

وقت طُلوع سحر آمد دريغ

تيغ شهادت بسر آمد دريغ 

 

وا اَسفا از ستم اَشقيا

شَهد بكامش شرر آمد دريغ

 

ديد طبيبش شده نزديك  مرگ

در نظرش محتضر آمد دريغ

 

گفت كه صَمصام ِسرشته به زهر

بر بدنش  كارگر  آمد  دريغ

 

چشم حسين و حسن و زينبين

در يَم خون غوطه ور آمد دريغ 

 

فهم نكردند علي را ، آه

كِشته شان بي  ثَمر  آمد  دريغ

 

تارك  او  در  اثر  ضَربتي

« تاليِ شَقُ القَمر » آمد دريغ

 

او كه خطر كرد به عالَم بسي

بسته به قيد خطر آمد دريغ

 

تا كه سر از سجده  بر آورده شه

تُندر  تيغش  بسر  آمد دريغ

 

لطمه  به  اَحكام  و  مَباني  رسيد

صدمه  به  كوه  و  كمر  آمد دريغ

 

از در و دشت و  دَمن  و  باغ  و  راغ

وز  بر  و  برگ  شجر  آمد دريغ

 

زد  رمضان  دست  تأسف  بهم  

ليك ز ماه صفر آمد دريغ

 

فاش بگويم ز كران تا كران 

از  مَلاء  دادگر  آمد دريغ

 

كون و مكان ، كَرّوُبيان در خُروش

نَك  زِ  زُحل  وَز  قَمر آمد دريغ

 

مَشعر  و  مِيقات  به  بَحر  فُسوس

از لَمعان حَجر آمد  دريغ

 

خاك  بِسر  بِيخت  قضا و قَدر

بَل  ز قضا و قَدرآمد دريغ

 

واي  كه  از  ناحيّة  مَردمي

ازپسر و  وَز پدرآمد  دريغ

 

رفت  يكي  تا  كه  عيادت  كند

ليك ز دورش خبر آمد دريغ

 

رفت  دگر  مظهر  پاكيّ  و  صدق

در  يَم خون اين گُهر آمد  دريغ

 

زخم  دهن باز  تو  داني  چه  گفت

رِخوت فَضل و هنرآمد دريغ

 

روز نمي خواست  كه  چون  كُفو  خود

دفن شود در گُذر آمد  دريغ

 

بار   سفر   بست   علّيِ ولي 

ازحضر عين سفر آمد  دريغ

 

از  قلم  پُر  اَلم  « رونقي »   

اين سخن  مُختصر آمد  دريغ

 

 محمد رونقی 

در احوالات حضرت فاطمه زهرا (س) 3437

در احوالات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله)

 

 آن شب علی كفن به تن يار خويش  كرد 

يا تَفته  آهنی  به  دل  زار  خويش كرد

 

گُنجد به  باورم  نه  كه  آن  سّر كائنات

زودی چگونه صرف نظر  يار خويش كرد

 

كُنجی نشست و ناله برآورد و صيحه زد

آفاق را سيه چو شب تار  خويش  كرد

 

وا داشت هر كه را  به تَحيّر  كه  زار زار

زيب  محاسنش  دُر  شهوار خويش كرد

 

چشم علی  به زخم تنش  تا  كه  اوفتاد

زهرا  اشاره زود  به  مسمار خويش كرد

 

آيا  مگر  كه  بوی  وفا  از  كسي  شنيد؟

كاين سان وداع ، يار وفادار خويش كرد

 

اغيار را  به  خلوت خود  ره  نداد  هيچ

از خويش طَرد خصم دل آزار خويش كرد

 

دانی  چرا  نكرد  به   افغان   صدا   بلند

انديشه   بهر  دختر   افكار  خويش كرد

 

سرو روان خويش چو خواباند زير خاك

شطّي روان ز نرگس  بيمار خويش كرد

 

خواندش انيس و مونس و هم صحبت و نَديم

تكيه بدون  وقفه  به گفتار  خويش كرد

 

مقداد  بود  و  بوذر  و سلمان ز محرمان

گفت آنچه بازگو  بَرِ  عَمّار  خويش كرد

 

سودی نبرد گر چه ، تَلَطُّف بدون خوف

با دشمنان  سِفله  و  غَدّار  خويش  كرد

 

رونق بخوان سروده ی آن را كه از نخست

تسخير قلب  عالمی از كار خويش كرد

 

آن كيست « نوبر» است كه هر ذی شعور را

مَبهوت  با   بيان   دُرَرَبار  خويش كرد

 

 محمد رونقی