زبانحال حضرت سکینه (سلام الله)

 

با عمو گفتا سكينه از عطش قلبم كباب است

گر ره آورد تو گردد قطرۀ آبي صواب است

 

كربلا ماتم سرا شد ما غريب اين دياريم

جملگي پژمرده چون گل وز دو ديده اشكباريم

جز تو در وادي غربت يار و غمخواري نداريم

از براي قطره آبي ما عزيزان بيقراريم

در ازاي آب بنگر نغمۀ چنگ و رباب است

 

سير گشتم اي عمو جان از حيات و جسم و جانم

لحظه ای بنما نظر بر چهرۀ چون ارغوانم

کَر شود گوش فلك گر بشنود آه و فغانم

خشك شد لعل لب اين اصغر شيرين زبانم

قلبم ازاين ماجرا بين كاين چنين درپيچ و تاب است

 

از عطش ببريده گشته صبر و طاقت يا ابوالفضل

نيست ديگر بهر طفلان استقامت يا ابوالفضل

تا به كي باشد روا بر ما شماتت يا ابوالفضل

كي شويم از دست خصمان جمله راحت يا ابوالفضل

زانكه جور لشكر دون از حد افزون بي حساب است

 

از ره احسان نظر كن اي عمو بر حالت ما

با مسيحا دم نما اين درد بي درمان مداوا

عترت ياسين كجا و اين همه جور و جفاها

ما غريبان ميهمانيم يا اسير قوم اعدا

وه چه شوري گشته برپا گو مگر روز حساب است

 

باب من در اين بيابان كس ندارد جز تو ديگر

تو علمدار رشيدي بر همه احباب مِهتر

مَشك را برگير اين دم بهر طفلان آب آور

زانكه سقائي عموجان هم سپهسالار لشكر

نام تو مشهور بين اين گروه ناصواب است

 

كرده گفتارش اثر بر نور چشمان پيمبر

بهر اذن آمد به سوي خيمگه نزد برادر

اشك غم بفشاند آن دم از بصر مانند گوهر

زد صدا اي شاه بطحا طاقتي نامانده ديگر

بين سكينه گردن كج در ميان آفتاب است

 

زندگي اينسان برادر در جهان بر من حرام است

ضَجّه و زاري طفلان را نگر اندر خيام است

گاه از سوز عطش گه از جفاي اين لئام است

اذن جنگم ده كه حجت بر من شيدا تمام است

منصب سقائيم از بهر آل بوتراب است

 

زادۀ زهرا حسين تشنه كامان شاه خوبان

داده اذنش تا كه آرد قطره آبي بهر طفلان

مَشک را بگرفته آنشه با دلي پُرسوز و عطشان

بر تكاور شد سوار و روي بنموده به ميدان

ديده قلب مشركين از سطوتش در اضطراب است

 

هي بزد بر مركب خود چون بديده سيل خصمان

رفت سوي علقمه با هيبتي چون شيرغران

مشك را پُر آب كرده گفته شكر پاك يزدان

چونكه نائل گشته او بر آرزوي خود به دوران

بي خبر از آنكه اعدا در پیش همچون سحاب است

 

خواست نوشد جرعه آبي تا كند كامي از آن تر

ناگهان آيد به يادش آن لب خشك برادر

گفت هان عباس بنگر بر عزيز حي داور

تك تك اهل حريمش منتظر هستند ايدر

گر چه صبر و بردباري بيش از اين در آن جناب است

 

بي تأمل كرده عزم خيمگه با مشك پُر آب

چونكه آگه بود بهر شاهدين آبست كمياب

جاري و ساري شدند عمال جاهل مثل سيلاب

جانب آن شير غژمان تير كين كردند پرتاب

ديده آنگه مير لشكر در ميان شيخ و شاب است

 

زين فتن شد مات و مبهوت آن هژبر بیشۀ دین

بهر آن دون همتان او خوش ميان را بسته بر كين

عده اي زآن مشركين را بر زمين افكنده از زين

چشم پوشيده ز دنيا آن دلاور اندر آن حين

گفت با خود جهد بنما كاین زمان وقت شتاب است

 

عاقبت سالار لشكر اندر آن ميدان هيجا

هر دو بازويش جدا شد از هجوم قوم اعدا

مشك خالي گشته آنگه سرنگون شد پرچم از جا

غوطه ور گرديد در خون زد صدا كاي شاه بطحا

از اجانب ده نجاتم خيز هنگام صواب است

 

شاه مظلومان چو ديده مير لشكر را بدانسان

سَرزنان بشتافت سويش با نوا و آه و افغان

ديده اندر خون شناور نور چشم شاه مردان

گفت اي جان برادرگشته ای بهرم تو قربان

ديده بگشا و به بين دركربلا قحطي آب است

 

يا اخا در شهرغربت يار و غمخوارم تو بودي

يكه تاز عرصۀ كين هم علمدارم تو بودي

در بلاها مرهمي بر اين دل زارم تو بودي

قوۀ قلب تمام يار و انصارم تو بودي

بي تو جور لشكر دون خارج از حد نصاب است

 

باكه بسپارم ز بعدت اين عيال و كودكان را

آورم طاقت چسان گر بشنوم آه و فغان را

دختر سر در گريبان وآن عليل ناتوان را

شكوه ها دارد چو بيند خولي و شمر و سَنان را

گويد اي باب گرامي موسم رنج و عذاب است

 

اي يگانه فخر ايمان زيب عرش كبريائي

پور آن ساقي كوثر زادۀ خيرالنسائي

گوي سبقت را ربودي شافع روز جزائي

شيعۀ اَثنا عشر را هر زمان پشت و پناهي

عبددربان(رونقي) اي خسرو عاليجناب است

 

 محمد رونقی