اربعین حسینی
رهنورد کوی دل آتش به جان
سوی منزلگاه جانان شد روان
با هوای قبله گاه آرزو
بست احرام وفا لبّیک گو
با تمنّای گل رعنای عشق
شد سوی گلشن، هزار آوای عشق
شام را بگذشت اندر پشت سر
بست سوی کربلا بار سفر
سوزها از شوق دیدارش به جان
شعله یکسر چون چراغ کاروان
راه، راه بازگشت از شام بود
دل ز شوق وصل بی آرام بود
راه، هر گامی هزاران خاطرات
گاه روشن، گه نهان، گه محو و مات
ناله های زار بر لب هر نفس
بهر دل هم ناله ی هر منزل جرس
نیش هر خاری زبانی کرده باز
می کند شرح حکایت کشف راز
جای پای ناقه یادی زنده است
هر طرف از خاطرات آکنده است
یادش آید همره میر اَنام
رفته بود این راه ها تا شهر شام
وقت رفتن هم عنان شاه بود
سایه وش خورشید را همراه بود
منظر دل ماه رخسار حسین
آن فروغ مشرقین و مغربین
هر نفس با او سخن ها داشتی
گه صریح و گه به ایما داشتی
بود با او، گرچه بود از او جدا
هم چنان صوت ندا، رجع صدا
او ز نوک نی به جان اِشراف داشت
خطِّ صبر و سلم بر دل می نگاشت
مهر و مه عدلین سوز و سازشان
روز و شب شاهد به کشف رازشان
او نگاهش بر فراز نیزها
شاه را منظر قطار کربلا
چشم بر چشم برادر دوختی
درس ایثار و وفا آموختی
چشمِ شه بر زمره ی ایتام بود
هر نگاهش راز صد الهام بود
زینبش می خواند رمز این نگاه
که همی گوید بدو سرِّ الاه
زینب، ای بیت ولایت مهد تو
تالی عهد حسینی، عهد تو
پا به جای پای من بنهاده ای
من فتادم، تو نکو اِستاده ای
نازم این تمکین و این صبر و وقار
ای شهامت را ز نامت افتخار
زینبم، جانم، عزیزم، خواهرم
نازد از صبر و وقارت مادرم
یافت کار من اگر حُسن خِتام
هست کار تو ولیکن ناتمام
بایدی عهد وفا بردن به سر
لازم ایفای عهد است این سفر
راهرو را خستگی شایسته نیست
فکر راحت لایق وارسته نیست
پای در راه وفا مردانه زن
با حقیقت خط به هر افسانه زن
ما دو تا بستیم عهدی در نخست
من به سر بردم، کنون دوران توست
من نوشتم خطِّ آزادی به خون
تو به شرحش کوش با صبر و سکون
من نهادم کاخ عزّت را بنا
تو به حفظش باش از سیل فنا
با توام هر جا کَشنَدت این لئام
خواه کوفه، خواه دیر و خواه شام
یاری اندر نی به جانت می کنم
همرهی با کاروانت می کنم
هست کامل گرچه خود آگاهیت
برندارم دست از همراهیت
کاروانت را شوم روشن چراغ
تا ره مقصد ز من گیری سراغ
خیره گردد دیده از فرط شعاع
زنگ اُشتر می سراید الوداع
نقش دل از دیده پنهان می شود
روزگار وصل هجران می شود
زینب است و راه برگشت از دمشق
زاد راهش یاد یار و درد عشق
می سپارد راه امّا بی حسین
بی تسلّای دل و بی نور عین
نیست او تا باشدش هم راز جان
قدرتش بخشد به اعجاز بیان
گرچه بی او زندگی بی حاصل است
لیک گر او نیست عشقش در دل است
روی دل هر جا به هر سو می کند
چشم جان سیر رخ او می کند
این سفر هم نیست جز با یاد او
گام گام و کو به کو و سو به سو
می رود تا شرح غم با او کند
بوسه ها بر تربت پاکش زند
او انیس موجِ اشک و دودِ آه
ناگه آمد پیک باد صبحگاه
آمد و آورد با خود عطر جان
چیست عطر جان که عطر دلستان
گوئیا از کوی یار اید صبا
کاورد با خود شمیم آشنا
یافت زینب مدفن جانان خویش
مدفن جانان نه، جانِ جانِ خویش
یافت آن کانون عرفان و صفا
جلوه ی مصباحِ مشکات هُدی
دید آن جویای اکسیر لقا
توده ای خاک است و دنیایی صفا
در دل آن خاک دنیا خفته است
هرچه زیبایی در آن جا خفته است
خاک و در هر ذرّه اش صد گلستان
بی زبان، هر ذرّه امّا صد زبان
مشتِ خاکی قبله گاهِ خاکیان
بلکه مسجود همه افلاکیان
خفته آن جا کعبه ی اهل یقین
پایه ی معموره ی ایمان و دین
پیش قدرش خم، سپهر چنبری
خاک از سوز دلش خاکستری
خفته آن جا شرح اسرار وجود
علّت پیدایش اصل شهود
اشک چون گویم بدان بارید چشم
لاله ها از خون دل کارید چشم
دید تا آن مدفن جان جهان
کرد هم چون نی ز سوز دل فغان
کِای رُخَت بر دیده ی دل منظرم
جانِ جانانم، عزیزِ مادرم
ای مرا عشقت امید و آرزو
جان من، بی زینبت چونی بگو؟
بی تو من هر لحظه صد جان داده ام
چون غباری در پِیَت افتاده ام
دانه ی الفت به جانم کاشتی
تو بگو بی من چه حالی داشتی؟
بی تو من بردم به سر یک اربعین
هر دَمَش صد شور روز واپسین
گوئیا پای زمان وامانده بود
هر دمی در دیده عمری می نمود
بود از تاثیر اندوه و کَدَر
روزها بی شام و شب ها بی سَحَر
می شکافد سینه از بحران در
اشک سرخ از آن چکد بر روی زرد
خواهم اینک عقده از دل واکنم
با تو اسرار درون اِفشا کنم
ای شکوه و مجد و عزّت را ثُبوت
کرده ام از شرح غم هرجا سکوت
بسته ام از شِکوه لبِ خونین جگر
تا نپندارند قوم فتنه گر
کز فشار درد و غم آزرده ام
یا مرام خود ز خاطر برده ام
دیده را گفتم که هان گریان مشو
اشک ریزان پیش نامردان مشو
ناکسان از گریه ات خندان شوند
پای می کوبند و دست افشان شوند
دل ز فریاد و فغان کردم خموش
شد درون سینه زندانی خُروش
از غم دل گرچه هر آن سوختم
شمع سان بی آه و افغان سوختم
پایه ی صبر ارچه محکم ساختم
سوختم از بس که با غم ساختم
در طریق نشر دین و بسط کیش
با وقار زینبی رفتم به پیش
زینبم من، ای تو معنای وقار
از تو دارم این شهامت یادگار
در دلم شمع وفا افروختی
دری آزادی مرا آموختی
ای جمالت شمع بزم جان فروز
با تو گویم رازهای سینه سوز
هر سرِ مویی زبانی کرده باز
با تو می خواهد کند اِفشای راز
تا تو مست از باده ی وحدت شدی
آشنا را محرم خلوت شدی
دیدمت تا کشته از تیغ جفا
ای ز نامت زنده آئین وفا
نیک دانستم چه ها باید کنم
تا به عهد خود وفا شاید کنم
مرحوم عابد خیابانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه