اربعین حسینی

و پايان اسارت و رفتن بسوی مدينه

 

القصه حديث درد غربت

آن جور و جفا و رنج و محنت

 

آن محنت غربت و اسارت

و آن پستي خصم بي مروّت

 

با لطف و عنايت خداوند

  شد مايه فخر آل عصمت

 

پيروزي اين نبرد جانسوز

 با ما شد و شد عدو خجالت

 

پيروز در اين نبرد بالّه

 مائيم ز دولت شهادت

 

ما معدن عزّ و فرّ و جاهيم

 ما معني شوكتيم و عزّت

 

دور است ز خاندان عصمت

 تسليم ستم  قبول ذلّت

 

هرگز نسزد به آل طاها

  تمكين به گروه پست فطرت

 

آمد به سر آن بلا و آلام

 رفتيم سوي مدينه از شام 

 

بوديم همه ز درد هجران

 نالان و غمين و ديده گريان

 

گفتيم به رهنماي موكب

 كاي قائد زمره اسيران

 

اين قافله را گذردهي گر

 از كرب و بلاي شاه عطشان

 

گرديم همه بدور آن شمع

 پروانه صفت در آن بيابان

 

تا گريه كنيم از دل و جان

 چون ابر بهار بر شهيدان

 

بردند سپس قطار غم را

 در دشت بلا بسوي جانان

 

ناگاه ديار جان جانان

چون كعبه به ديده شد نمايان

 

عطر خوش كوي يار گوئي

 پيچيده به دشت و كوه و بستان

 

اين بوي خوش ديار عشق است

  يا نكهت جانفزاي رضوان

 

 گفتيم كه ناقه را نگهدار

 اي ناقه سوار كوي دلدار 

 

اينجاست همان ديار دلبر

 آن جوهز جان هفت كشور

 

اينجاست كه شد حسينم از جور

 لب تشنه شهيد راه داور

 

اينجاست كه شد عليّ اكبر

 مقتول جفاي قوم ابتر

 

اينجاست كه از ستم علمدار

 غلطيد به خون خويشتن در

 

اينجاست كه از سموم كينه

شد غرقه به خون عليّ اصغر

 

اينجاست كه قاسم سهي قد

 شد كشته جور قوم كافر

 

اينجاست كه خيمه هاي اطفال

 از جور عدو گرفت آذر

 

اينجاست كه از جفاي دشمن

خون شد دل خاندان حيدر

 

 اينجاست كه خيمه گاه سلطان

 گرديد ز كينه تيرباران 

 

تا غمزدگان آل طاها

 ديدند ديار كربلا را

 

از ناقه خود زمين فتادند

كردند همه فغان و غوغا

 

شد شور قيامتي نمايان

 اندر دل دشت و كوه و صحرا

 

هر مادر غم كشيده بوئيد

 عطر گل خود به زير غبرا

 

سرگرم وصال يار خويشند

 از مرد و زن و ز پير و برنا

 

من نيز حسين خويشتن را

 بودم به ميان دشت جويا

 

جوياي بقاي آفرينش

 آن مظهر حق ، شهيد تقوا

 

اينجاست كه آرميده در خاك

 آن آيت ذات حيّ اعلا

 

 تا مرقد او به بر گرفتم

 فرياد و فغان ز سر گرفتم 

 

گفتم كه غمم ز سر بگويم

يا كوته و مختصر بگويم

 

گويم ز جفاي كوفه يا شام

 يا محنت اين سفر بگويم

 

از درد و غم خرابه گويم

يا خون شدن جگر بگويم

 

ازغصه دختر سه ساله

 ياشرح غم دگر بگويم

 

با باد صبا حديث عشقت

هر روز و شب و سحر بگويم

 

گه شرح فراق جانستانت

 با شمس و گهي قمر بگويم

 

گه قشه داستان ايثار

 بر اهل جهان ز سر بگويم

 

گويد دل من، تمام غمها

 باخاك تو سر بسر بگويم

 

 هر جا نگرم غم است و اعدا

 درد است و ملال و رنج و غوغا 

 

يكسو همه مادران عاشق

در مهر و وفا و عشق صادق

 

درد و غم هجر را كشيده

 آخر شده بر وصال لاحق

 

گويند بهم به رمز و ايماء

شرح دل دردمند واثق

 

چون كوه به صبر و بردباري

 بودند همه بلند و شاهق

 

بودند همه وفا گزينان

 مشتاق حقيقت و حقايق

 

سرمست وصال يار خويشند

 مدهوش حق و بهم موافق

 

بودند همه ز فرط ايثار

 فارغ ز تمامي علايق

 

جز صحبت يار هچكس را

 در بزم لقا نبود لايق

 

 شد نوبت كوچ كاروانم

 هنگام فراق جانستانم

 

خيمه زدن امام سجاد (ع) در نزديكي شهر مدينه    

 

سر زد ز افق چو نور خورشيد

شد وقت وداع روح توحيد

 

بودند اگر چه كاروانم

از دور زمان ملول و نوميد

 

تا شهر مدينه شد نمايان

اشك از مژه ها دوباره جوشيد

 

فرمود «بشير» پاك دل را

سجاد امام حق و جاويد

 

كاي پيك برو به شهر يثرب

شهري كه بود سراي تمجيد

 

رو شرح حديث كربلا را

گو از دل و جان به اهل توحيد

 

تا رفت و خبر بداد از غم

اركان مدينه جمله لرزيد

 

از ظلم عدو چگويم ايدوست    

خورشيد فغان نمود و ناهيد

 

از بسكه بلا فزون ز حد بود    

شد خسف مه و ستاره ناليد

 

 افراد ميدنه جمله غمناك  

كردند ز غصّه پيرهن چاك  

 

آگاه شدن اهل مدينه از ماجراي كربلا

 

مي گفت بشير پاك فطرت    

آن پيك صديق با ديانت

 

در شهر مدينه رفتم اول    

بر مسجد حضرت رسالت

 

گفتم درگ اهل يثرب اينجا    

جا نيست به اهل بيت عصمت

 

فرياد و فغان كنيد و زاري

كشتند عدو چراغ وحدت

 

كشتند سليل مصطفي را

در طفّ گروه پست فطرت

 

آري سر سبط مرتضي را

بر نوك سنان زدند امت

 

اكنون پسر حسين مظلوم

با خواهر و خاندان عترت

 

هستند برون شهر يثرب

سرگرم عزا و غرق محنت

 

جمعي همه دردمند و غمگين

رنجور و شكسته از اسارت

 

 من قاصد آن امام هستم

داراي بسي پيام هستم  

 

آگاه نمودن قاصد امام سجّاد (ع) اهل مدينه را

 

اين ناله من چو نفخه صور

انداخت به چان بيدلان شور

 

از خانه برون شدند يكسر

محجوبه مخدّرات مستور

 

با زلف پريشان و پاي عريان

نالان همه از جفاي مذكور

 

غمگين و حزين و ديده گريان

از جور عدوي پست و مغرور

 

كردند فغان و آه و شيون

در خلد برين ملائك و حور

 

ناديده چنين غم عظيمي

تا بوده مدينه ديده هور

 

آگه چو شدند اهل يثرب

از جايگه امام منصور

 

بر اين همه غم كند صبوري

هرگز به كسي نبود مقدور

 

رفتند همه بسوي سجاد

 آن مظهر داد و خصم بيداد

 

 آمدن اهل مدينه

 

ديدم همه را ز خُرد و اكبر

آيند بسوي ما چو صر صر

 

غمگين و شكسته حال و گريان

سرگرم عزا و دل پر آذر

 

صحرا همه غرق داد و شيون

گوئي كه بپاست شور محشر

 

جمعيم همه بدور خيمه

آن خيمه گه سليل حيدر

 

از خيمه برون شد او چو خورشيد

روشنگر كلّ هفت كشور

 

با ديده پر سرشك و دلخون

بنشست چو قه به روي منبر

 

مردان مدينه تسليت گوي

بر پور نبي به ديده تر

 

چشم همگان ز اشك خونين

قلب همه پر غم و مكدّر

 

مردم همه غرق درد و ماتم

سرگرم عزاي شاه عالم

 

شاهکاری از استاد عباس داداش زاده

منخلص به (فانی تبریزی)