قصّة صُداع
قصهاي گويم تو را بس دردناك
از زبان عاشقي سرمست و پاك
بشنوي اين قصّه گر با گوش جان
جمله اعضايت بنالد بيزبان
بود در تبريز شهر دلبران
كودكي رنجور و زار و ناتوان
چهرهاش افسرده و دل بيقرار
روز و شب از درد و محنت اشگبار
گوئيا رخساره گلگون چو ورد
از دم باد خزان گرديده زرد
زلف او آشفتهتر از زلف يار
بَل پريشانتر ز دور روزگار
ني ز كس بودي به درد او علاج
ني چراغي در برش در ليل داج
جمله اعضايش ز تب در سوز و درد
ذكر او مادر به لب با آه سرد
مادرا ميگفت با سوز و نوا
ليك مادر را نبودي اعتنا
گفت مادر را برادر اي عجيب
چون كني او را زمهرت بينصيب
او تو راخواهد عزيز مادرم
اي مرا نور دو ديده، خواهرم
مادرش گفت اي برادر اي عزيز
خود نمك بر لخت لخت دل مريز
او مريض است و زتب در التهاب
كي به هذيان ميتوان گفتن جواب!؟
گر شوم آگه كه او خواند مرا
صد هزاران جان بگويم اي فتي
ليك از هذيان همي خواند مرا
نيست هذيان را جواب اي باوفا
كن تأمّل اي دل اندر داستان
تا بيابي راز عشق راستان
آنچه حق را هست مفهوم از دعا
جملة دردت كند با آن دوا
گويد اندر مصحف دلجوي خويش
هرچه خواهي ميدهم ز اندازه بيش
بهر هر اعمال خيرت اي فتي
ده برابر اجر باشد از خدا
با نگاهي بنگري تاريخ را
لطف حق را بيني ايجان در دعا
اين مجرّب باشد ايدل هوشدار
گوش جان بر پند هشياران سپار
مشكل ما چيست ايدل كز خدا
نيست لبيّكي به صد ياربّ ما
درد بايد تا شود درمان ز غيب
دل ببايد خالي از زنگار و عيب
كي بهدل داريم شور اشتياق
كي زجان ناليم بر درد فراق
روز و شب با ناله و سوز و گداز
جمله سرگرم نمازيم و نياز
گه بهلب اَمّن يُجيب و ربنّا
گه كميل و ندبه با شور و نوا
گه دعاي عهد و گه جوشن كبير
گه بهلب يا ذالكرم گه يا مُجير
گه نيايش در نهان گه بر ملا
گه توسّل بر شهيد كربلا
گه توسّل بر امامان ميكنيم
اشگ خونين زيب دامان ميكنيم
روز و شب بر لب هزاران ربّنا
نشنود ليك از هزاران يك خدا
اينهمه زخم فراق و اهتمام
ليك از عرفان نباشد التيام؟!
اينهمه فرياد و افغان صبح و شام
ليك نبود، لطف حيّ لاينام؟!
هان و هان! ايدل نباشد همچو«او»
از ره هذيان هميخوانيم «هو»
الغياث از درد غفلت الغياث
الغياث از جهل و ظلمت الغياث
درد سر گرديد يا رب زندگي
حيف شد شد بندگي شرمندگي
چيست اين احوال درد آلود ما
از چه شد شد سيم و زر معبود ما
اي برادر اي كه اهل طاعتي
تا بهكي سرمست خواب غفلتي
گر بخواني با خلوص و التجا
ربّ خود را در نماز و در دعا
بيگمان از لطف و الطاف خدا
راه يابي بر حريم كبريا
ور نباشد از ره صدق و صواب
صد دعا گويي نگردد مستجاب
آن دعا باشد عزيزم بي بها
رو به حق باشيم و دل بر ماسوا
با خلوص و با تضرّّع با نياز
رو به جانان كن شوي تا سرفراز
گر ز اخلاص و صفا ياهو زني
با كف اخلاص باب او زني
ربّنا گويي اگر از جان و دل
بشنوي لبّيكهاي متّصل
گر تو را باشد بهكف حبل المتين
با ولاي مرتضي(ع) سلطان دين
وا رهاند آن دو ثقل بي قرين
مر تو را از فتنههاي آتشين
گرنشان يابي ز يار بينشان
سرخوش و سرمست گردي بيگمان
بشنوي با گوش جان آواي دوست
بنگري در هر كران سوداي دوست...
بس كن اي «فاني» كه سوزد جان و دل
آتش افكندي به جان آب وگِل
رو به جانان كن ز اخلاص و صفا
گو فقيرم ربّنا اِغفر لَنا
گو كه اي بخشنده ما آوارهايم
چارهاي فرما كه ما بيچارهايم
ضعف ما را ايخدا هستي گواه
خود بشوي از قلب ما زنگ گناه
جملة ما را ببخشا از كرم
وارهان از غصّه و درد و الم
با نگاهي وارهان از سر صُداع
ربّنا هَب لي كمال الأنقطاع
«عابد» است استاد بيهمتاي ما
يادگار شمس و مولاناي ما
اين حكايت را ز حال معنوي
گفت ما را در كلاس مثنوي
اوست آري در طريق اوليا
شعر را سلطان و ما را مقتدا
خواهي ار زين بيش با او آشنا
پور «مولانا يتيم» است اي فتي
اي خداوند حكيم و اي عليم
رحمتي فرما به مولانا «يتيم »
استاد فانی تبریزی
منبع کانال اشعار فانی تبریزی