حضرت امام زمان (عج) 4384

حضرت امام زمان (عج)

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم

 

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم، به جست و جوی تو باشم

 

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم

 

به خوابگاه عدم، گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت، آگه به بوی موی تو باشم

 

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

 

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت، که مست روی تو باشم

 

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم!

 

سعدی شیرازی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

حضرت امام زمان (عج) 808

 حضرت امام زمان (عج)

 

این بوی روح پرور از آن خوی دلبر است

وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

 

ای باد بوستان مگرت نافه در میان

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

 

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

یا کاروان صبح که گیتی منور است

 

این قاصد از کدام زمین است مشک بوی

وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

 

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است

 

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن

کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است

 

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه دار بر الله اکبر است

 

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است

 

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

 

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و معانی برابر است

 

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق

کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است

 

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق

سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است

 

آری خوش است وقت حریفان به بوی عود

وز سوز غافلند که در جان مجمر است

 

سعدی شیرازی

حضرت امام زمان (عج) 802

 حضرت امام زمان (عج)

 

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

 

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

 

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

 

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

 

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر

ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

 

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

 

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

 

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

 

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

 

سعدی شیرازی

ای ساربان 701

غزل

 

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود

وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

 

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو

گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

 

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

 

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

 

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

 

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم

چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

 

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او

در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

 

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین

کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

 

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم

وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

 

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل

وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

 

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من

گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

 

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

 

 سعدی شیرازی