احوالات جناب حر (ره) 4472

احوالات جناب حر (ره)

 

یاوری خواهم ز عشق بر مزید

تا بگویم حال حر بن یزید

 

آنکه حر، مرد دو گیتی نام او

توسن عشق لدنی رام او

 

چون در آن میدان پر تیمار و تف

حق و باطل از دو سو بستند صف

 

خواست حر تا سوی شه تازد به جنگ

کرده در عین شتابیدن درنگ

 

تافت نفسش را عنان عقل نفیس

که شتابیدن بود کار بلیس

 

هان و هان لختی براندیش و ببین

تا تورا با کیست اینک قصد کین

 

با ولی الله داری عزم رزم

الله الله این چه رزم است و چه عزم؟

 

می کشی بر روی وجه الله تیغ؟

می روی بر راه باطل؟ ای دریغ

 

می کنی آهنگ سلطان هدی

می کشی شمشیر بر روی خدا

 

چونکه عقلش سرزش آغاز کرد

هر دو چشم از خواب غفلت باز کرد

 

رفت سوی لشکر آرای یزید

سرزنش کردش فراوان و مزید

 

گفت خواهی رزم کردن با حسین؟

گفت رزم اوست بر من فرض عین

 

گفت: ویحک هست فرزند رسول

گفت من هم دارم این معنی قبول

 

گفت آیا نیست میر رهنمون؟

گفت آری صد چنین است او فزون

 

گفت پس چون می کنی او را شهید؟

گفت هستم بنده فرمان یزید

 

گفت پاداشت چه خواهد داد وی

گفت میری عراق و ملک ری

 

گفت مگزین ملک حادث بر قدیم

گفت این موجود باشد آن عدیم

 

گفت شرمت باد از روی رسول

که کنی قصد دلارام بتول

 

این بگفت و کرد بر کفار پشت

عقل وی در جنگ با نفسش درشت

 

وحشتی بگرفت سر تا پای وی

پیکرش لرزان چو اندر چنگ نی

 

پای تا سر لرزان گشت و گفت

این چنین حالت نمی شاید نهفت

 

آن یکی گفتش که در ناوردها

کشته ای بس پهلوان و مردها

 

خفته ای با شیرها در بیشه ها

رفته ای در معدن اندیشه ها

 

هیچ نندیشی ای سرهنگ راد

چیست این لرزش که بر جانت فتاد

 

گفت آری چون نلرزد پیکرم؟

که میان جنت و دوزخ درم

 

تا چه سان باشد تقاضای سرشت

راه دوزخ پیش گیرم یا بهشت

 

عقل می جوید ره دارالقرار

نفس می جوید ره دارالبوار

 

می ندانم کز کدامین فطرتم

آن نورم یا از آن ظلمتم

 

می ندانم هالکم یا ناجیم

از در سجین و یا معراجیم

 

این همی گفت و مر او را در نهفت

اندک اندک عشق شه بر دل شکفت

 

بر لقای شاه مشتاق و حریص

می شنید از مصر جان بوی قمیص

 

عقل او با نفس در پیکار بود

صید او را عشق شه در کار بود

 

نفس گفتش جنگ کین را گرم کن

عقل گفتش از نبی آزرم کن

 

نفس گفتش هست اینجا ملک و مال

عقل گفتش هر دو را باشد زوال

 

نفس گفتش دولت دنیا گزین

عقل گفتش نعمت عقبی گزین

 

عاقبت بر نفس، عقلش دست یافت

ترک سر گفت و سوی سرور شتافت

 

رفت تا زان سوی سلطان رشاد

از پی پوزش زبان را بر گشاد

 

گفت ای تو قره العین رسول

توبه کردم، توبه ام را کن قبول

 

توبه ام بپذیر ای سلطان غیب

که مرا در تو نه شک مانده نه ریب

 

دیو بودم آمدم سوی تو تفت

جبرئیلی گشتم، آن دیوی برفت

 

زشت را عشقت جمیلی می کند

اهرمن را جبرئیلی می کند

 

آتش عشق توام در دل فروخت

هر چه در دل جز ولای تو بسوخت

 

نور عشقت ظلمت کفرم ببرد

زنگ شک و زنگ ریب از دل سترد

 

عشق داند کرد دل را صیقلی

خاصه عشق قره العین علی

 

شاه دین پذرفت پوزشهای او

کان تضرع دید و سوزش های او

 

گفت شاها اعتذار این گناه

کز همه بر تو گرفتم پیش، راه

 

رخصتم ده تا ببازم جان خویش

در ره تو از همه انصار پیش

 

رخصتم ده ای خداوند بشر

تا کنم ایثار در راه تو، سر

 

رخصتم ده ای سرآهنگ وجود

تا کنم آهنگ این قوم عنود

 

رخصتم ده تا بتازم پیش صف

ای نبی را هم خلیفه هم خلف

 

رخصتم ده تا سلامت پیشتر

از همه یاران رسانم بر پدر 

 

شاه دادش رخصت جان باختن

کرد بر خیل مخالف تاختن

 

گشت پیش آهنگ خیل کشتگان

گام خنگش بر پر افراشتگان

 

شه نهاده بر سرش دیهیم عشق

کیقبادی گشته در اقلیم عشق

 

خورده از جام ولای شاه می

سرخوش و سرمست از می های وی

 

گشته از جام ولای شاه مست

از جهان و جان به کلی شسته دست

 

بانگ زد بر مهتر کفار و گفت

با تو بادا لعنت دادار جفت

 

هر زمان لعنت حق بر مزید

که گزیدی بر ولی حق، یزید

 

شکر لله که شهم از بند جهل

وارهاند و مشکل من کرد سهل

 

من که دیدم آن سلیمان، وان بساط

کی کنم در صحبت دیو انبساط

 

من که دیدم موسی با عون را

کی کنم فرمانبری فرعون را

 

من که دیدم هود خوش بنیاد را

کی گزینم صحبت شداد را

 

من که دیدستم خلیل راد را

ننگرم نمرود بد بنیاد را

 

من که دیدم مهدی مفضال را

کی پسندم پیشرو دجال را

 

من که دیدم آفتاب فاش را

کی پذیرم رهنمون خفاش را

 

شکر لله کان خدیو مستطاب

برگرفت از پیش چشم من حجاب

 

عالمی دیدم برون از هر دو کون

روح و ریحان رنگ رنگ و لون لون

 

عالمی دیدم برون از شش جهات

حور در حور و حیات اندر حیات

 

عالمی دیدم برون از نه طبق

جملگی بنشسته آنجا اهل حق

 

عالمی دیدم برون از جسم و جان

گلستان در گلستان در گلستان

 

عالمی دیدم برون از عقل و روح

فیض در فیض و فتوح اندر فتوح

 

عالمی دیدم برون از عالمین

پادشاه کامران آنجا حسین

 

این بگفت و بارگی خود جهاند

مرگ را در چشم وی هیبت نماند

 

می شنید از گلشن جان بوی دوست

لاجرم چون گل نگنجیدی به پوست

 

گشته مستانه خریدار بلا

اندر آن بازار الله اشتری

 

بی محابا تیر بران آختی

مشرکان را بر بلا انداختی

 

تیغش از خون مخالف راند جوی

تاختن کردند از هر سو بدوی

 

تاختن کردند از هر سو به وی

خنگ او را کافران کردند پی

 

کرده با خصمان پیاده کارزار

هم پیاده زو هزیمت هم سوار

 

هیچکس را زو نه امکان خلاص

شه فرستادش یکی شبرنگ خاص

 

برنشست و کرد آهنگ نبرد

داد مردی داد، آن آزاد مرد

 

خواست کاید بار دیگر سوی شاه

تا دگر باره ببیند روی شاه

 

کامدش از غیب این آوا به گوش

باز گرد و جان سپردن را بکوش

 

لامکانا، چند باشی در مکان

سوی دارالملک جان بشتاب هان

 

آسمانا چند باشی در زمین

در بهشتستان بیا بخرام، هین

 

حق، بهشت از بهر تو آراسته

حور جعد عنبرین پیراسته

 

از زبرجد قصرها افراخته

فرش استبرق درو انداخته

 

وان غلامان بهشتی جوق جوق

کرده از یاقوت و مرجان تاج و طوق

 

این بشارت چون بشیر غیب داد

کرد کوشش تا ز پای اندر فتاد

 

گفت دریابم ایا سلطان کل

ای تو در یابنده خیل رسل

 

ای تو دریابنده ی موسی به نیل

ای تو میراننده ی نار خلیل

 

ای تو دریابنده ی یوسف به چاه

ای نشانیده تو از چاهش به گاه

 

ای تو دریابنده ی عیسی به دار

ای تو او را برده بر چرخ چهار

 

شاه گفتا آمدم دلشاد باش

همچو نام خویشتن آزاد باش

 

بر گرفت او را سوی انصار برد

گرد از رخساره ی وی می سترد

 

دست یزدان چون به رویش دست سود

باخود آمد، دیدگان را برگشود

 

گفت ازین چاکر شدی شاها رضا؟

گفت هم من، هم نبی، هم مرتضی

 

خوش بخندید و سپس بسپرد جان

رحمت حق باد بر حر جاودان

 

مرحوم سروش اصفهانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

احوالات جناب زعفر (ره) و جناب جبرئیل در عاشورا 4268

احوالات جناب زعفر (ره)

و جناب جبرئیل در عاشورا

 

شاه پریان زعفر، آمد با گروه

کای محمد سیرت و حیدر شکوه

 

سوی تو با خیل پریان آمدم

دیده گریان، سینه بریان آمدم

 

سوی تو آوردم از پریان سپاه

ای پری و آدمی را تو پناه

 

حکم کن، ای نائب رب الفلق

تا فرو شوییم دست از این فرق

 

حکم کن ای حیدر روز احد

تا بلا باریم بر این قوم لد

 

حکم کن ای احمد معراج عشق

تا نه کوفه باز ماند، نه دمشق

 

گفت نی نی، از مروت هست دور

که درآویزند بینایان به کور

 

من پری را کی گمارم بر بشر؟

زعفرا، از این تمنا درگذر

 

زعفرا، من شیر ربانیستم

عاجز از این مشت روبه نیستم

 

گر مراد من شفاعت نیستی

پیش من کس را شجاعت نیستی

 

من بعمدا کرده ام خود را زبون

از پی انا الیه راجعون

 

شاه پریان با گروهش بازگشت

جبرئیل از سدره آمد سوی دشت

 

دید تنها ایستاده شاه را

تکیه کرده نیزه ی جانکاه را

 

چاکرانه برد در پیشش سجود

گفت: کای سلطان با افضال و جود

 

سوی تو از غیب لوح آورده ام

از بهشت قدس، روح آورده ام

 

روح به فتح اول و سکون دوم

 

اینک آن لوحی که بسپردی نخست

در خزانه حق و بر وی مهر توست

 

اینک آن لوحی که در روز ازل

بر نوشتی بهر حق عز و جل

 

که شوی قربانی تیغ بلا

با تبار خویشتن در کربلا

 

حق درودت می فرستد بی قیاس

کای خداوند ملک، سلطان ناس

 

ای تو سرخیل همه عشاق من

حافظ عهد من و میثاق من

 

لوح را واپس فرستادم، بگیر

ترک جانبازی کن، از ما درپذیر

 

هین مرنجان سوی قربانگه قدم

رتبتت بی آنکه گردد هیچ کم

 

سر مده تا خون نگرید مصطفی

کسوت ماتم نپوشد مرتضی

 

تا حسن کمتر خراشد روی را

فاطمه کمتر پریشد موی را

 

جبرئیلت بهر یاری آمده ست

با جنود کردگاری آمده ست

 

همره او از ملایک فوج فوج

سوی مرکز، پر فروهشته ز اوج

 

شهپر اندر شهپر هم بافته

سوی تو از لامکان بشتافته

 

ماه تا ماهی، علم اندر علم

مشرق و مغرب، حشم اندر حشم

 

جبرئیلت هست سرهنگ جنود

تا بشوید دست ازین قوم عنود

 

بس بود بس، این بلاها کت رسید

وان علی اکبرت در خون تپید

 

شاهزاده قاسم و عباس پاک

هر دو را کردند پیشت چاک چاک

 

بس تو را این آزمایش، این بلاست

سر مده، فیض شهادت مر تو راست

 

لوح را بستان و سر را داده گیر

خویش را بی سر به دشت افتاده گیر

 

شاه نستد لوح را از جبرئیل

گفت من خود را همی خواهم قتیل

 

جبرئیلا، من نیم پیمان شکن

وانگردم از سر عهد کهن

 

من همی خواهم که بی سر بر زمین

گاه چنان غلتم به خون، گاهی چنین

 

جبرئیلا، کاش صد جان دارمی

تا نثارش را به کف بگذارمی

 

جبرئیلا، عهدنامه بازدار

همچنان در مخزن غیبش سپار

 

جبرئیلا، عاشقم من بر بلا

بزم در بزم است، بر من کربلا

 

جبرئیلا هر چه آید بر سرم

هیچ آوخ از درون برناورم

 

تو همی بینی ممات اندر ممات

من همی بینم حیات اندر حیات

 

تو همی بینی کرب اندر کرب

من همی بینم طرب اندر طرب

 

تو همی بینی سنان اندر سنان

من همی بینم جنان اندر جنان

 

تو همی بینی سپاه اندر سپاه

من نمی بینم کسی، غیر از الاه

 

عشق خندان گشت، عقل اینجا گریست

جبرئیلا، رو که این جای تو نیست

 

من میانجی از میان برداشتم

من علم بر بام عشق افراشتم

 

کیستم من؟ آفتاب شرق عشق

غرق عشقم، غرق عشقم، غرق عشق

 

چون پیام دوست دادی با فراغ

باز شو، ما للرسول الا البلاغ

 

گفت آوردستم از بهرت مدد

گفت کت امداد از من می رسد

 

گفت سوی تو برید دوستم

گفت گر بنگری من اوستم

 

جبرئیلا، من ز خود یکسو شدم

دوست خود من گشت، من خود، او شدم

 

جبرئیلا! من کنون من نیستم

چشم بگشا در نگر تا کیستم

 

جبرئیلا ! من نیم من، اوست اوست

غرق گشتم غرق در هستی دوست

 

در چنین حال آن حبیب ذوالجلال

که ز محبوبش خطاب آمد: تعال

 

باز گرد ای عهد تو با ما درست

که بساط کبریا مشتاق توست

 

کی درنگد کی شکیبد ای کیا؟

عاشقی که گفت معشوقش: بیا

 

چونکه باز آمد از یارش خطاب

باز گشت آن نور سوی آفتاب

 

خواند در بر خواجه ی سجاد را

قطب جود و قدوه ی ایجاد را

 

مر زبان را در دهانش باز برد

علمهای من لدن، او را سپرد...

 

مرحوم سروش اصفهانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه

احوالات غلام ترک 3609

احوالات غلام ترک

 

داد اندر آن میان شه لب تشنه را سلام

(ترکی)که بود سید سجاد را غلام

 

از شاه خواست رخصت میدان کارزار

تا داد ترک تازی و مردی دهد تمام

 

شه گفت سرور تو بود زین عابدین

بی رخصتش مجاهده ای تو بود حرام

 

شد سوی شاهزاده و رخصت گرفت و رفت

بار دگر به خدمت سلطان تشنکام

 

بگرفت از او اجازت میدان و باز گشت

بهر وداع پردگیان بر در خیام

 

عذر قصور بندگی بانوان بگفت

آمد به دشت و تیغ بر آورد از نیام

 

می تافت سوی دشمن و از ترک تازی اش

مریخ مانده خیره بر این گوی نیلفام

 

دامان خیمه خیمگیان بر فراشتند

تا بنگرد مبارزتش چارمین امام

 

میدان ز چشم ترک ختا کرد تنگتر

بر کافران کوفه و گردن کشان شام

 

از بسکه زخم نیزه و خنجر بدو زدند

دستش ز کار ماند و فتاد از کفش حسام

 

با کام تشنه جام شهادت بسر کشید

وز دست ساقیان بهشتی گرفت جام

 

شد نیکنام هر دو جهان ترک جان بگفت

ای من غلام همت آن ترک نیکنام

 

مرحوم سروش اصفهانی

منبع کانال گنجینه گذشتگان

احوالات غلام سیاه 3608

احوالات غلام سیاه

 

آمد یکی غلام سیه چهر دل سپید

دل در برش ز شوق شهادت همی تپید

 

آزاد کرده بودش اندر ره خدا

چرخ سپید جشم سیاهی چو او ندید

 

با روی او چو داشت شب قدر نسبتی

حق بر هزار ماهش از آن روی بر گزید

 

با شاه گفت ای که ولای تو کرده فرض

ایزد به هر سیاه و سپیدی که آفرید

 

فرمای تا به راه تو جان را کنم فدا

ای در کف تو جنت فردوس راکلید

 

صد چشمه از محبت تو در دلم گشود

جون آب زندگی که ز ظلمات شد پدید

 

فرمود شاه دین که سر خویش پاس دار

بر شب ستاره ریخت چو از شاه این شنید

 

گفتا چه میشودکه من تیره روی را

با خود بری به خلد و گشائی در امید

 

منگر سیاهیم که بسوی خلیل حق

ذبح فدا سیاه ز سوی خدا رسید

 

پذرفت شاه و گفت که رویت سپید باد

جانرا کنون به نعمت فردوس ده نوید

 

آمد بسوی معرکه با تیغ هندوی

در دشت زنگیانه یکی نعره بر کشید

 

تیغ برهنه در کف زنگی غلام یافت

زابر سیاه برق تو گفتی همی جهید

 

خونش براه شاه شهیدان بریختند

جنت درم خریده به یک مشت خون خرید

 

همرنگ زاغ بود و به یمن قبول شاه

طاووس  خلد گشت و به خاد برین چمید

 

سروش اصفهانی

منبع کانال گنجینه گذشتگان