در احوالات حضرت زهرا (س) 5803
در احوالات حضرت زهرا (س)
مدینه مشرقُ الاَنوارِ اسلام
به چاه مغرب است و شیونِ شام
شریعت را غروبِ آفتاب است
دل آرای نبوّت در نقاب است
فروغِ مِهرِ کانونِ الهی
فروکش می کند خواهی نخواهی
ز یکسو داغِ فقدانِ پیمبر
ز یکسو رحلتِ زهرای اطهر
جلا و رونق از اسلام برده
چراغِ رونقِ اسلام مُرده
غبارِ غم فرو پوشیده آفاق
علی آیینه ای متروک بر طاق
قلوبِ شیعیان صدرِ اسلام
فرو پیچیده در آلام و اَسقام
کدامین است بر بامِ خلافت
فریبی سخت خورده از خرافت
بدین سان چندسالی هم بسر شد
کنون بنگر که از بد هم بتر شد
خلافت را محلّل رفته از سر
عُمر دارد عروسِ مُلک در بر
علی با آن جلالت دل شکسته
به کنجِ خانهء عزلت نشسته
محبّان طاقتِ دیدن ندارند
قدم از حلقه بیرون می گذارند
بلال ، آن بلبلِ اسلام رفته
به شامات اندرون سُکنی' گرفته
بلالی که بلند از وی اذان بود
بلند ، آوازهء اسلام از آن بود
اذانِ وی ستونِ سنگی از پی
قوامِ مسجد پیغمبر از وی
غلامی بود از پیغمبر آزاد
ولی از بندگانِ خاندان زاد
همیشه بلبلِ باغِ رسالت
حکایت در حکایت وجد و حالت
نوای او نویدِ یار دادی
به عاشق وعدهء دیدار دادی
مسلمان تا اذانِ وی شنیده
به چشمِ خود رسول الله دیده
پس از او با اذان هم آیتی نیست
صدایی هست و روحانیّتی نیست
عمومِ شیعیان ، افسرده حالت
خصوصا" نو گلِ باغِ رسالت
حسین آن لالهء باغِ خدایی
به دل حس می کند داغِ جدایی
به میزانی که رشدش می کند زی
به حِرمان عظیمی می برد پی
خدایا این محمّد جدّ ما بود
به سیل هر بلایی سدّ ما بود
به دوشم تا به منبر می کشانده
به محرابم به زانو می نشانده
گلوگاهِ مرا بس بوسه داده
زبانش در دهانم می نهاده
چرا پس رفت و جان ما بفرسود
نه آخر رحمة للعالمین بود
دلم از مادرم زهرا گرفته
چه زودم سایه از سر واگرفته
چه دُرّ و گوهری از کف نهادیم
چه ماه و اختری از دست دادیم
چه خورشیدِ جهانتابی که دیدیم
به بیداری عجب خوابی که دیدیم
به دل یاد آیدش هر دم به الهام
از آن فرّ و فروغِ صدرِ اسلام
از آن جمعیّت و جاه و جلالت
از آن صدق و صفا و عزّ و حرمت
دلش از داغِ غم خون است انگار
که غمگین است بر آیینه زنگار
جمالِ احمدش در جلوه چون خواب
گهی در منبر و گاهی به محراب
به گوشِ جان چو گلبانگِ شباهنگ
صدای جبرئیلش می زند زنگ
بلالش یاد می آید خدا را
نه کودک دوست می دارد صدا را
خدایا پس بلالِ ما کجا رفت؟
اگر زنده است چون بی یاد ما رفت؟
بلال آنشب به خوابِ مِهر کیشان
پیمبر دید با حالی پریشان
بلال از خاندان کردی جدایی؟
ندیدم از حبیبان بی وفایی
بلال آخر دل مؤمن نه سنگ است
حسینِ من دلش بهرِ تو تنگ است
بلال این خواب دید و جست از خواب
زتابِ شوق و خجلت آتش و آب
نیارست از جگر با کس غمی گفت
همین با اهلِ خود من رفتمی گفت
به جمّازی پرید و روز و شب تاخت
چو کشتی تا به مقصد لنگر انداخت
خودی انداخت بر قبرِ پیمبر
به اشکی تلخ کرد آن خاک را تر
به عهدِ دین و پیمان الهی
همی کرد از پیمبر عذرخواهی
وز آنجا بهرِ دیدار عزیزان
به بابُ البِیت آمد اشکریزان
در بابُ النّجاتی دید بسته
بر او گَردِ غم و غربت نشسته
نشست آن خاکِ در چون مُشک بویید
دمی با پشتِ خم چون چنگ مویید
از آن خاکی که با اشکش همی شُست
نشانِ پای پیغمبر همی جست
به جای حلقه بر در سر بکوبید
به مژگان گَرد و خاکِ در بروبید
در آمد فضّه ، خود گویی خبر داشت
بلال است ای خدا آواز بر داشت
بلالی که عزیزِ روزگار است
عزیزی کز پیمبر یادگار است
پیمبر زادگان بیرون دویدند
غلامِ پیرِ خود در بر کشدند
زبان از بندِ خجلت لالش آمد
چو مولا خود به استقبالش آمد
غزالانِ حرم کردند ذوقی
به مژگانها درخشید اشکِ شوقی
بلال از سوز و رقّت گریه سر داد
به گریه شرحِ خوابِ خویش در داد
نه تنها آلِ عصمت زار بگریست
که با سازش در و دیوار بگریست
کشید آنگه عزیزِ دل در آغوش
به اشکش شست کاکل تا بناگوش
حسینم واحسینم واحسینم
بگلزارِ رسالت زیب و زینم
غلامت را بجز یادِ شما نیست
جز این آئینه در آیینِ ما نیست
به دل آئینه می بندم شما را
در این آئینه می بینم خدا را
دمی حزنِ تو را دنیا نیارزد
تو گر محزون شوی دنیا بلرزد
گر از شوقِ اذان من شدی شاد
مرا از آتشِ دوزخ کن آزاد
گرفتش دست و آنگه از سر جِدّ
برآمد روی پشتِ بامِ مسجد
صدای آشنا را باز سر داد
به مشتاقان ندای عشق در داد
صدایی کش صفای سلسبیل است
به گوشِ جان صدای جبرئیل است
به صوتی یادگاری از پیمبر
اذان سرکرده گفت الله اکبر
شهادت می دهم اوّل خدا را
خدای انبیا و اولیا را
پس آنگه مهبطِ روح الامین را
محمّد رحمةللعالمین را
دلِ شهری به این صوتِ دل آویز
سراپا گوش گشت و گوش ها تیز
بلال است این اذان گوی پیمبر
پیمبر زنده شد الله اکبر
ز هر سو آه و واویلاه برخاست
غریوِ یا رسول الله برخاست
خدا گفتند از ما در گذشته
به سوی ما پیمبر باز گشته
بر آمد شیون از هر بام و برزن
مدینه شد سراپا شور و شیون
سر و پای برهنه می دویدند
تو گویی صورِ محشر می دمیدند
به مسجد ریختند افتان و خیزان
همه شیون کنان و اشکریزان
کنارِ بام دیدند ایستاده است
حسین دستِ بلال پیر در دست
حسین اما به سیمای محمّد
کنارِ آسمان روحی مجرّد
پیمبر کرد از بهر تسلّی
به سیمای حسینِ خود تجلّی
حسین از طلعتِ چون ماهتابی
فرو پاشیدشان بر آتش آبی
چنان کز آفتابِ جاودان تاب
به شب دل خوش کند گیتی به مهتاب
بلال آنگه حکایت باز می گفت
به مردم شرحِ خوابِ ناز می گفت
فرو آمد کشیدندش در آغوش
غم دنیاشان از خاطر فراموش
دلِ شهری شد از دیدارِ یاران
به الطافِ حسینی نور باران
سرشکِ ذوقشان جاری ز مژگان
به دلها موج می زد نورِ ایمان
حسین آری به لطفی هم چنین کرد
به هر حالی که بود احیای دین کرد
خدایا ما هم از آن دودمانیم
اگر وا مانده ایم از کاروانیم
شفیعِ ما حسین بن علی کن
به ما هم ماهِ غیبت منجلی کن
رهایی مان دِه از آلام و اَسقام
به ما نِه ، منّتِ احیای اسلام.
مرحوم استاد محمد حسین بهجت تبریزی
استاد شهریار
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه