غزل 5500
غزل
دگر ز حد صبوری گذشت جور طبیب
ندارم از تو هم ای دل امید صبر و شکیب
نگاه و آه و تمنا و عجز ، آنگه وصل
نظام صبر من آشفته کرد این ترتیب
غم و سرور در این بزم توءام است آری
اساس عشق من است و اساس عشق رقیب
صفای کشور جان دیدنی ست هان ای دل
ببند رخت سفر از سراچه ی ترکیب
ز هجر و وصل ندارد نشان حقیقت عشق
منال از غم دوری که الحبیب قریب
گذشت خون قتیلان ز سر دگر شه من
بدار کف زعنان و بر آر پا ز رکیب
عجب نه گر دل از این خاکدان همی نالد
که نیست ناله و فریاد از غریب ، غریب
به محفلی که قدح از سبو بود ای جان
چه بی ادب که به جامی کند مرا تادیب
علاج درد نشد از تو حالیا ای عقل
صلاح کار جنون است گر کنی تصویب
به دردمند محبت علاج اندیشید
یقین که علت سوداست در مزاج طبیب
به وصف حسن تو رطب اللسان بود (عابد)
ز فیض جرعه جانبخش آن دو لعل رطیب
مرحوم عابد تبريزی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
با سلام