در احوالات حضرت موسی کاظم (ع) 4289
در احوالات حضرت موسی کاظم (ع)
خواهم از آزاده ای گویم سخن
شمعِ غم روشن کنم در انجمن
نامِ او را زینتِ دفتر کنم
قصّهء موسی بن جعفر سر کنم
یادی از زندانِ بغداد آورم
روحِ هستی را به فریاد آورم
دجله پر خونابهء حسرت کنم
جِسر را جولانگهِ محنت کنم
خیره گردد دیده در عمقِ زمان
بگذرد اندیشه از بُعدِ مکان
بیند آن زندانی بیداد را
شمعِ ظلمت خانهء بغداد را
ابری از آهِ دلِ کرّوبیان
بر فرازِ سِجنِ هارونی عیان
برقِ آهِ قدسیان در جانِ او
اشکِ حورانِ جنان ، بارانِ او
یا چکد زان ابر از آهِ درون
جای باران چکه های لعلِ خون
تا خدیوِ ملکِ جان مهمانِ اوست
شهپرِ جبریل ، شادُروانِ اوست
پرنیانِ ماهتابش پوشِ زر
از نجومِ اِسپند و مِجمَر از قمر
ظاهرش مطموره ای تنگ و سیاه
باطنش آئینهء نورِ اِلاه
چاهِ مُظلم ، مطلعِ انوارِ حق
در جبین تیره شب ، نورِ فلق
طوری از برقِ تجلّی غرقِ نور
ساطع از آن ، پرتوِ مصباحِ طور
سینهء سینایی از نورِ ازل
موسی آن عکسِ حُسنِ لم یزل
قعرِ زندانِ بلا میقاتِ او
عکس ایثار و جهان ، مرآتِ او
کهکشان صفّ تماشاییّ او
نُه فلک مدهوش و سوداییّ او
مسکن زندانی عشق حبیب
پر طنین از نغمه های یا مجیب
عشقِ او را کرده پابندِ بلا
بهرِ شرحِ البلاءُ للولا
ورنه کی گردد اسیرِ قید کین
حجّت کبرای رب العالمین
رشتهء کون و مکان در دستِ اوست
ماسوا محوِ نگاهِ مستِ اوست
سر به خطّ حکمِ او کون و مکان
بستهء قیدِ ولایش ، انس و جان
والضّحی تعبیری از عنوانِ او
آیتِ والشّمس ، اندر شأنِ او
گر نه شورِ عشقِ یارِ بی نظیر
چون کند معلول علّت را اسیر؟
او بقای ماسوای الله را سبب
او به حجیّت ز هستی منتخب
گر بجنبد لعلِ نوشینش به قهر
در دمی پاشد ز هم اجزای دهر
روزِ روشن چون شبِ یلدا شود
شورِ محشر در جهان پیدا شود
لیک عشقِ یار اسیرش خواسته
محفلِ اُنسش به سِجن آراسته
دیده را باشد اگر یارای دید
بیند آن محبوبِ دادارِ مجید
چهره بر پیشانی خاکِ سیاه
لب همه گویای ذکرِ یا اِلاه
جذبه و حال است سر تا پای او
مُصحَفِ عشق و وفا سیمای او
رازِ دل گوید به صد سوز و گداز
کای خدای بی نیاز و چاره ساز
چون توانم گفت شکرِ نعمتت
ای همه هستی غریقِ رحمتت
این من و این محفلِ بی قیل و قال
این به درگاهت مجالِ عرضِ حال
این نه زندان ، بَل حریمِ الفت است
گوشهء راز و نیاز و صحبت است
بستهء طاعت ، دلِ آزرده ام
خاکِ این زندان سرا ، سجّاده ام
دل ، رضای دوست می خواهد به جان
نیست در قیدِ مکان ، بندِ زمان
کعبهء عشق است هر جا یادِ توست
گر چه زندان است ، عشق آبادِ توست
شِکوه در راهِ تو کِی باشد روا؟
از جفای خصم و زندانِ بلا
دوستان را خواست عشق اندر بلا
تا شود ممتاز ، از غیر ، آشنا
عشق ، بی رنجِ بلا درد آور است
عشق نتوان گفت ، بَل دردسر است
آهِ من ، شمعِ شبانِ تارِ من
غلّ جامع ، همدم و غمخوارِ من
گردنِ من ، بستهء قیدِ وفاست
بندهء افتاده ات صیدِ وفاست
گر نه میثاقِ ازل ، تقدیرِ من
کی شدی قیدِ بلا زنجیرِ من
گر چه آزارد مرا این سلسله
نیست از آنم به لب ، هرگز گِله
شِکوه ام از دردِ هجران است و بس
دردم از دوریّ جانان است و بس
گر به پا شد از هم این خاکی قفس
با نسیمِ قُرب آمیزد نفس
طایرِ جان جا کند در باغِ وصل
پرده افتد ، فرع پیوندد به اصل
بینم اندر بی کرانها روی دوست
هست از هر سوی چشمم سوی دوست
دید دل ، هرگه به هر جا بنگریست
غیرِ انوارِ جمالت هیچ نیست
بشنوم از هر زبانی نامِ تو
مست بینم عالَمی از جامِ تو
رَشحِ فیضت کرد پر در گلستان
از شرابِ عشق جامِ ارغوان
تازگی در فزشِ خضرا زانِ توست
لاله روشن ، ز آتشِ احسان توست
بلبلی گر با گلی گوید سخن
از تو می گوید به گلهای چمن
موجها گر بوسه بر ساحل زنند
نامِ زیبای تو نجوا می کنند
چشمِ نرگس از غمِ عشقت ، سَقیم (سقیم : مریض ، ناخوش)
لرزه از شوقِ تو در پای نسیم
صبح را از اشتیاقت سینه چاک
آه شب از سوزِ هجران ، دردناک
هر نوایی در جهان آوای تو
خلق تو ، مجذوبِ تو ، گویای تو
نیستم تنها در این خلوت سرا
این همه با من به یادت همنوا
انبیا با من در این محبس ، انیس
اوصیا با من در این محفل جلیس
روحِ احکام و شرایع با من است
بزمم از انوارِ وحدت روشن است
روحِ احکام و شرایع با من است
بزمم از انوارِ وحدت روشن است
هست با من جمله ارواحِ رُسل
برسرم چترِ ظلال ، عقلِ کل
جوهرِ خیر و صلاح از آنِ من
جلوهء حق ، مشعلِ زندانِ من
تا ز تو عزّ امامت یافتم
بر همه هستی ، سیادت یافتم
هفت دریا را وضو از آبِ من
بسترِ مَه ، حلّهء مهتابِ من
روحِ عرفانِ حقایق ، همدمم
نو عروسِ وحی مُنزل ، مَحرمم
من اذانِ رکعتانِ صبحگاه
من تَهجُّد را ندای یا الاه
من فرایض را همان شرطِ قبول
من نوافِل را منادی اصول
با ولای من ، وجودِ کاینات
از وجودِ من جهانی را ثبات
سجدهء من روحِ والای نماز
خاک را از سجدهء من ، امتیاز
چشمِ ذراتِ جهان بر جودِ من
ساجدم امکان و تو مسجودِ من
هست با من این همه شأن و بها
خاک بوسم تا ثریّا و ثری
با خیالت تا بجنبانم زبان
ماسوا با من شود هم داستان
واصفانِ کبریایت لا تُعدّ (لا تعد : غیر قابل شمارش)
عاکفانِ درگهت بی حدّ و عدّ
همزبانِ من شود ، هنگامِ غم
با همه آهن دلی ، زنجیر هم
نالد او از جفای خصمِ دون
گوید از بیدادِ اشرارِ زبون
گر نه از حق است باطل بیمناک
چیست این زنجیر و زندانِ هلاک
من یکی ، دشمن هزاران بیشتر
آن هزاران از یکی اندر حذر
من تو را خواهم ، جهان را دشمنان
پَست خویان ، سفلگان ، اهریمنان
تا جهان بوده است ، چونین بوده است
مقصدِ قومِ بد آئین بوده است
مالکانِ زور و زر یارِ هم اند
در رواجِ ظلم باهم همدم اند
بوده هارون ها فزون در روزگار
کینه و جور و ستم را دستیار
هر دلی با کینه مقرون بوده است
همره و همزادِ هارون بوده است
هر که ، هر جا دل به دنیا داده است
خِشتی اندر این بنا بنهاده است
گر نه بیداد و ستم ، زندان چرا؟
حلقهء زنجیر بر نیکان چرا؟
یار هم شد دستِ بس بدکیشها
تا که زندانِ هارونی شد به پا
با تلاش مرتدی بی شرم و دین
بسته شد هر حلقه زین زنجیرِ کین
هر خراش از نیشِ خاری بوده است
آفتی بر گل عذاری بوده است
صابران را نی ملال ، از کین و قهر
زانکه امروز است و فردا عمرِ دهر
بگذرد هر روزی از عمرِ اسیر
طی شود روزی هم از عمرِ امیر
هر دو پایان می پذیرد عاقبت
لیک ظالم راست ، نارِ آخرت
صابرم من نیز بر تقدیرِ خویش
هم نفس بارحلقهء زنجیرِ خویش
بُرده آرامم ولی شوقِ لقا
هستم از آن روی خَلّصنی سرا
(عابد) این غمنامه را بس کن دگر
کز زبانِ خامه می بارد شرر
بس کن این بحثِ شرار افروز را
شرحِ این اندوهِ طاقت سوز را
عذرِ عصیان کن ، سرشکِ دیده را
مغفرت جو خاطرِ آژیده را
یک نفس یادی کن از عهدِ پدر
آنکه او شد،سوی عشقت راهبر
او تو را آموخت ، درسِ زندگی
کرد تلقینت ، خلوصِ بندگی
با ولایت کرد جانت آشنا
ای به خاکِ پاکِ او جانت فدا
شیوه اش در کار بند ، اندر جهان
خود مکن هرگز اسیرِ خاکدان
دل مبند اندر سرای عاریت
هان مجوی از دهرِ فانی عافیت
دهر هزّال است و گردون ، حیله ساز
روزگار آشفته و ناکس نواز
دورِ گردون بر مرادِ ناکسان
گردشِ دوران به دلخواهِ خَسان
سُفله در ناز و تنعّم غوطه وار (سفله : پَست)
قسمتِ صاحبدلان ، خونِ جگر
تیره دل ، دارای نعمت ، رنگ رنگ
صیقلِ دلهای چون آئینه زنگ
غافلان سر مستِ صهبای شَعف
تیرِ غم را جانِ آگاهان هدف
تا جهان بوده است ، چونین بوده کار
داده کامِ بدسگالان روزگار
دل ، از آن در طیّ ره دارد شتاب
ره نوردد از خطا یا از صواب
هست با تعجیل زی مقصد روان
چون صدای زنگ ، پیش از کاروان.
مرحوم عابد خیابانی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه
با سلام