راه شام و احوالات دیر راهب 2995
راه شام و احوالات دیر راهب
از جور سپهر و دور ايام
شد وقت سفر به جانب شام
تا بانگ جرس ز كاروان خاست
شد باز شروع درد و آلام
اولاد نبي به روي ناقه
چون صيد بخون طپيده در دام
دشمن ز پس و ز پيش سرها
اطفال حرم چو آهوان رام
هستند همه بلا كشيده
خاموش و شكسته حال و آرام
سرها همه روي ني فروزان
چون در شقف اختران گلفام
يارب ز كه باشد اين ستم ها؟
از كافر و گبر و عبد اصنام
نه اين همه ظلم و جور و كينه
باشد همه از شيوخ اسلام
اندر دل غربت و بيابان
اولاد نبي ز غصه نالان
شد شامگه و در آن بيابان
بوديم همه ز غصه حيران
افتاد ره حرم به ديري
ديري كه بود مكان عرفان
بودي به درون دير ترسا
روشندلي از تبار خوبان
خود مظهر زهد و پارسائي
بل معدن لطف وجود و احسان
خود رسته ز ننگ و نام تثليث
بل خسته ز اُسقفي و حيران
در علم و عمل چو پور مريم
عيسي دم و مست و حسن جانان
انجيل بدست ليك در دل
جوياي حقيقت او ز قرآن
در آتش عشق يار سوزد
نالد ز فراق و دور هجران
دادند مكان در آن لُب از سير
خاصّان حرم بپاي آن دير
شب بود و سكوت و نور مهتاب
من بودم و ياد يار و محراب
شب غرق سكوت و جمله عالم
در خواب خوش از عدو و احباب
در نيمه شب نداي غيبي
بيدار نموده راهب از خواب
بشنيده ز گوش جان ز ذرات
تسبيح و سلام ربّ الأرباب
سر كرده برون ز دير و ديده
نور است جهان بسان مهتاب
در خارج دير ديده درجي
درجي كه بود درّ ناياب
ز آن درج رود به آسمان نور
نوري كه برد ز هر دلي تاب
ظلمات شكسته از فروغش
چون نور سپيده سحرتاب
صندوق چو كعبه و ملائك
در طوف ويند همچون سالك
زان منظره عجيب و تابان
شد راهب دير مست و حيران
از دير برون شد و هراسان
آمد به ميان قوم نادان
پرسيد كه مير كاروان كيست؟
گفتند كه «خولي» آن پريشان
شد راهب دير سوي «خولي»
آن مست غرور و غرق عصيان
پرسيد ازل ز راز صندوق
گفتا بود آن سري ز عدوان
پرسيد كه باشد آن گرامي
گفتند بود حسين عطشان
پرسيد همان كه پور زهراست
فرزند نبي عزيز سبحان
آن زاده آخرين پيمبر
آن حكمرو اي كون و امكان
گفتند بلي عزيز طاهاست
فرزند علي و جان زهراست
راهب ز شنيدن سخن ها
زد بر سر خويش و كرد غوغا
گفتا كه فغان ز جور امت
كردند عجب خطاي عظما
اي واي عجب جفا نمودند
بر پور نبي عزيز زهرا
اين قتل پيمبر است و از اين
نالان و غمين بود مسيحا
از كشتن اين عزيز خلاق
خون گريه كنند آسمانها
ما قصه اين جفا شنيديم
از جمله ياوران عيسي
پس گفت به دشمنش چه باشد !
سر را بدهي به پير ترسا
اين گوهر ناب باشد امشب
مهمان به كريچه نصا را
زر داد به سفله گان بي درد
بگرفت سر و به دير آورد
شد دير از آن جمال پرنور
مشكوه هدي و بيت محمور
باشد ز تجليات انوار
از بهر كليم وادي طور
يا همچو حريم كعبه گرديد
آن بيت صنم سراچه شور
يا از جلوات نور ايزد
شد راهب دير مست و مسرور
شد دير صدف، به درّ لاهوت
آن راهب خسته نيز گنجور
پس رأس سليل مصطفي را
با مشگ و گلاب شست و كافور
بس گريه نمود و كرد زاري
شد قلب لطيف او پر از نور
بنهاد به پيش روي، سر را
بوسيد بسان درّ منثور
زد بوسه چو برگ گل رخش را
پس گفت ز جان ودل خدايا
بر حقّ مسيح پاك دامن
آن بنده خاصّ حيّ ذوالمن
لطفي بنما به پير ترسا
گردد مگر او ز شرّ ايمن
يارب نظري كه سرّ اين سر
گردد به من حقير روشن
ناگاه لب امام امكان
شد باز براي راز گفتن
گفتش چه بود ترا تمنا
گو داري اگر حديث با من؟
گفتا تو كه هستي، از غم تو
عالم شده غرق آه و شيون
هستي تو اگر مسيح مريم
گو از چه شدي اسير دشمن؟
گر روح خداي لايزالي
شأنت به جهان بود مبرهن
شه گفت منم سليل طاها
فرزند علي عزيز زهرا
راهب چو شنيد اين معما
گفتاكه محقق است رؤيا
ياد آمدش آنكه ديده در خواب
آن وعده حضرت مسيحا
گفتا به يقين كه اين حسين است
اين است همين كه گفته عيسي
پس گفت ز دل به شاه والا
رحمي بنما به پير ترسا
پيري كه اسير ابن واب بود
پابند سه خواني و چليپا
لطفي كن و اين اسير غم را
آزاد نما ز هر تمنا
در پيش نبي شفاعتم كن
در يوم جزا به حقّ طاها
برگير ز دست من در آن روز
بنماي رها ز رنج و بلوا
شه ديد بود به حقّ راغب
گفت از سر موهبت به راهب
اي طالب حقّ و غرق اوهام
خواهي تو اگر طريق اسلام
بگذر ز سر خواني و چليپا
شو غرق حق و رها ز اصنام
زنار و لباس اسقفي را
بگذار و بگير راه اسلام
ناقوس و صليب و رنگ تثليت
از دل بزدا و شو به حق رام
اقرار نما به حيّ واحد
آن صاحب عزّ و جاه و اكرام
بر گوي سپس نبي، محمد
تا اينكه شوي رها ز آلام
قرآن و نبي و آل طاها
هستند ز حق به خلق پيغام
تا جمله شوند نفس واحد
جوئيد ز كردگار الهام
آنگه ز تو در صف قيامت
پيغمبر حق كند شفاعت
با طيّ مراحل و مراتب
شد عارف حق، جناب راهب
تلقين شهنشه ولا كرد
او را به رسول حق راغب
اقرار به عالم آفرين كرد
گفتا كه منم به حقّ طالب
ز آن پس به نبي و آل احمد
اقرار نمود و گشت تائب
زد بوسه به رأس شاه و گفتا
هستي تو به من ز حق مواهب
اي هستي كلّ ماسوا را
با نفس نقيس خود مصاحب
هستي تو امير كلّ هستي
مائيم بتو غلام و حاجب
باشد به من حقير مسكين
فرمان اطاعات تو واجب
تهليل بلب بداد سر را
بر قافله دار قوم اعدا
شد باز به ني هلال زينب
آن مايه ابتهال زينب
شد سوي دمشق موكب عشق
افزود غم و ملال زينب
سرها همه روز ني فروزان
نظاره گر جلال زينب
ديدم چو سر برادرم را
گفتم بنگر به حال زينب
سرحلقه كاروان توئي تو
با تو نبود زوال زينب
تا قائد كاروان تو هستي
آسوده بود خيال زينب
نك همسفر توام در اين راه
آخر چه بود مآل زينب
تا سايه قسمت مأمنم ، هست
هستي همه در ظلال زينب
سرگرم حضور يار بودم
سرگشته شهريار بودم
استاد فانی تبریزی
منبع کانال اشعار فانی تبریزی
با سلام