غزل 1801
غزل
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد خدا را دریاب
اگر از دولت وصل تو مرا نیست نصیب
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
به امیدی به سر کوی تو روی آوردیم
شهریارا ! به د ر خویش گدا را دریاب
دل ما را به شب هجر فروغی بفرست
شبرو وادی اندوه و بلا را دریاب
سنگها می خورم ازدست جنون دل خویش
من دیوانه انگشت نما را دریاب
به وفاداری تو شهره شهرم ای دوست
ز وفا معتکف کوی وفا را دریاب
سالها رفت که از جام محبت مستم
من دردی کش صهبای ولا را دریاب
کاروان رفت ومن ازهمسفران دورم دور
من از قافله شوق جدا را دریاب
راه باریک وبسی پر خطروتاریک است
سببی ساز و دراین مهلکه ما را دریاب
تا دلم بار غم عشق به منزل فکند
شهسوارا ! من افتاده ز پا را دریاب
تا فغان دل غمد یده ما را شنوی
نا زنینا ! سحر ی با د صبا را دریاب
دوش رویای لب نوش تو با من می گفت
کا ی شهید غم من ! آ ب بقا را دریاب
سوی پروانه نظر کن که دعا گوی تو باد
گنه آلوده خود را به مدارا دریاب
محمد علی مجاهدی (پروانه)
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه