احوالات عاشورا

 

صبح عاشورا نگو شام عزا در کربلا

روز روشن شد سیه بر وارثان مصطفی

 

صف به صف لشکر به لشکر کوفیان در پشت هم

روبرو اولاد زهرا ، لشکری بسیار کم

 

گر که هفتاد و دو تن اما چو کوهی استوار

صبر ایوبست کانجا صابران را ماندگار

 

بر شمار کافران هر لحظه افزون می شود

قلب طفلان حسین بن علی خون می شود

 

آتشی برپا شد از کانون ظلم و جور و کین

تا بسوزاند خدا را تیرهای آتشین

 

از تنور آفتاب آتش که باریدن گرفت

طفلهای تشنه در خیمه نالیدن گرفت

 

کودکان را تشنگی از پای و جان انداخته

مادران بهر سکوت کودکان پرداخته

 

داخل گهواره ای طفل صغیری می گریست

تشنه بود و مشکها خالی ز آب و آب نیست

 

ای بسوزی روزگار پر فراز و پر نشیب

سرنگون باد آن یزیدی مسلکان پر فریب

 

العطش می گفت فرزندان پاک مصطفی

بر زمین می ریخت آب آن کوفیان بی وفا

 

چرخ گردون تا بکی ظلم و ستم در کار تو

ای بسوزد تا ابد رفتار تو ، پرگار تو

 

گو چرا با قاتلان همدست و پیمان می شوی

کی رسد آنروز خوش ، از بد پشیمان می شوی

 

ظلم کردی کربلا و فتنه ها انگیختی

آب بستی روی شه خون دل از ما ریختی

 

تشنگی را چیره کردی بر حسین ابن علی

تا بماند عالم اسلام بی یار و ولی

 

کار تو بسیار بد بود و پر از جور و خطا

جور کردی بر شهنشاه پر از لطف و عطا

 

در کنار آب بود و قسمتش از آب کو

از فرات ناجوانمردت چه می دانی بگو

 

تشنه می گردد حسین فاطمه با لشکرش

هم خودش هم دخترش هم خاندان اطهرش

 

تا بجائی که بخواهد آب از شمر و عمر

این چه سان تدبیر کانجا بوده بر شمس و قمر

 

جمله اصحاب شهنشه جان خود را باختند

پیکر بیجان خود را شط خون انداختند

 

خوش بحال عاشقی اندر کنار یار خود

می کند نجوا به عشق یاور و دلدار خود

 

ای خوش آن عاشق که در سردابه ی گودال خون

سر ببازد دم نیارد از بدِ اعمال دون

 

آنکه عاشق پیشه بود و سرور آزادگان

شد هدف بر تیرهای سهمگین خائنان

 

سنگهای غم به سینه ، تیرهای غم بدل

جمله یاران را فدا و تشنگان را شد خجل

 

چونکه تیر حرمله بر جسم پاک او نشست

بار خود از عالم خاکی بسوی خانه بست

 

تیر ملعون تا ستون این جهان را خم نمود

گوئی عرش و فرش را با کار خود در هم نمود

 

صورت خورشید بر نقش جهان افتاده است

پیکر صد پاره اش آیات جان سر داده است

 

گفت لیلی از دل مجنون من آگه توئی

آنچه می خواهم توئی دارائیم وانگه توئی

 

اکبر و عباس و اصغر ، قاسم و یاران من

بر فدای درگهت این لشکر و جانان من

 

هر چه دارم می دهم ، هر آنچه خواهی می دهم

در دلم تردید نیست ، حتی که شاهی می دهم

 

راضیم خنجر به نایم ساید آن شمر لعین

از قفا سازد جدا سر را ز تن در راه دین

 

این تنم را غرق خون می خواهی و سر را جدا

راضیم بر تن بتازد اسبها هم با جفا

 

چونکه تسلیم به امر حضرتم در کربلا

حاضرم راُسم رود بر نیزه ها با هر بلا

 

راضیم دستان زینب بسته تا گردد اسیر

کودکانم همچو زینب عازم دشت و کویر

 

چون رضای تو به بدحالم رضایت می دهد

این دل آشفته ام بر تو شهادت می دهد

 

راضیم فرزند دلبندم بسوزد زیر تب

روز روشن گر برایم تیره باشد مثل شب

 

هم تو درمان می دهی دردی که بر من می دهی

گر که هجران می دهی صبری کنارش می نهی

 

از هرآنچه در جهان دارم دل از آن می کنم

من فقط دارم تو را و دل به دریا می زنم

 

غرق خون می کرد خلوت با خدای خویش شاه

آمد از سوی خدا جبریل چون یوسف به چاه

 

گفت ای خون خدا دارم سلامی از خدا

بعد آن دارم ز درگاهش پیامی بر شما

 

رب می فرماید از یاری تو راضی شدم

خون بهای تو امانت تا ابد پیش خودم

 

آفرین بر تو و یاران شهیدت آفرین

آفرین بر اولین یار و ، و یار آخرین

 

غرق خون شاه جهان جبریل را اینگونه گفت

در ره دلدار باید خون خود اینگونه خفت

 

آن خدائیکه سلامش را به من آورده ای

بنده گی در حق مولای بزرگت کرده ای

 

این سر خونین من هم در کنار گوش او

همچو فرزندی که راحت خفته در آغوش او

 

من که خون اویم و رگهای او جای منست

بودن تو حائلی برنده بر جان و تنست

 

خرازی