۴ بند از ۷ بند ، ترکیب بندِ

مرحوم آیت الله شیخ محمد حسین غروی اصفهانی ،

مشهور به گمپانی و متلخص به مفتقر 

 

بند ۱

 

زندانیانِ عشق چو شب را سحر کنند

از سوزِ شمع و اشک روانش خبر کنند

 

مانند غنچه سر به گریبان در آورند

شور و نوای بلبل شوریده سر کنند

 

چون سر به خشت یا که به زانوی غم نهند

یکباره سر ز کنگرهء عرش بر کنند

 

با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری

تا آشیانِ قدس به خوبی سفر کنند

 

چون رهسپر شوند به سینای طورِ عشق

از شوق ، سینه را سپرِ هر خطر کنند

 

آنانکه از این معامله هستند بی خبر

بر گو که تا به محبسِ هارون نظر کنند

 

تا بنگرند گنجِ حقیقت به کنجِ غم

آن لعلِ خشک را به دُرّ اشک تر کنند

 

بر پا کنند حلقهء ماتم به یادِ او

تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند

 

آتش به عرصهء ملکوت قِدَم زنند

ملکِ حدوث را ز غمش پر شرر کنند

 

تا شد به زیرِ سلسله سر حلقهء عقول

افتاد شور و غلغله در حلقهء عقول

 

بند ۲

 

در گردش فلک سر و سالارِ سلسله

شد در کمندِ عشق ، گرفتارِ سلسله

 

آن کو مدارِ دایرهء عدل و داد بود

شد در زمانه نقطهء پرگارِ سلسله

 

نبود هزار یوسفِ مصری بهای او

آن یوسفی که بود خریدارِ سلسله

 

تا دست و پا و گردنِ او شد به زیرِ غُل

رونق گرفت زان همه بازارِ سلسله

 

هرگز گلی ندیده ز خار ، آنچه را که دید

آن عنصرِ لطیف ، ز آزارِ سلسله

 

آگه ز کارِ سلسله جز کردگار نیست

کان نازنین وجود چه دید ز کردارِ سلسله؟

 

غمخوار و یار تا نفسِ آخرین نداشت

نگشود دیده جز که به دیدارِ سلسله

 

جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد

گویی وفا نبود مگر کارِ سلسله

 

جانها فدای آن تنِ تنها که از غمش

خون می گریست دیدهِ خونبارِ سلسله

 

این قصّه غصه ای است جهان سوز و جان گداز

کوتاه کن که سلسله دارد سرِ دراز

 

بند ۵

 

زهری که در دل و جگرِ شاه کار کرد

کارِ هزار مرتبه از زهر مار کرد

 

زهری که صبحِ روشنِ آفاق را ز غم

در روزگار ، تیره تر از شامِ تار کرد

 

زهری که از رُطَب ، به دلِ شاه رخنه کرد

در نخلِ طور ، شعلهء غم آشکار کرد

 

زهری که داد مرکزِ توحید را به باد

یا للعجب که نقطهء شرک استوار کرد

 

زهری که چون دل و جگر را گداخت

از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد

 

زهری که چون به آن دلِ والا گهر رسید

کوهِ وقار را ز اَلَم بی قرار کرد

 

زهری که می شکافت دلِ سنگ خاره را

در حیرتم که با جگرِ او چه کار کرد

 

زهری که چون رسید به سر چشمهء حیات

از موجِ غم روانه دو صد جویبار کرد

 

زهری که کامِ دشمن دون شد از او روا

در کامِ دوست ، زهر غمِ ناگوار کرد

 

سرشار بود از غمِ ایّام جامِ او

بی زهر بود تلخ تر از زهر ، کامِ او

 

بند ۶

 

از ساج و کاج و تخت و عِماری مگر نبود؟

لیکن مگر ز تختهء در بیشتر نبود؟

 

از عرش بود پایهء قدرش بلندتر

حاجت به نردبانِ غم آور ، دگر نبود

 

روی فلک سیاه و ز حمّال و نعشِ شاه

جز چند تن سیه ، کس دیگر مگر نبود؟

 

نعشِ غریب دیده بسی چشمِ روزگار

بی قدر و احترام ، ولی این قدر نبود

 

خاکم به سر که یکسره دنبالِ نعشِ او

جز گَردِ راه هیچ کسی رهسپر نبود

 

با آنکه بود شُهرهء آفاق نامِ او

حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود

 

زینت فزای عرش اگر ماند روی جِسر

جز روی آب عرشِ برین را مَقرّ نبود

 

جز طفلِ اشک مادرِ گیتی کنارِ او

از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود

 

جز برق از غمش نکشید آهِ آتشین

جز رعد ، در مصیبتِ او نوحه گر نبود

 

گر دجله خون شدی ز غمش همچو رودِ نیل

هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل

 

از زهرِ غم گداخت دل و جان (مفتقر)

درهم شکست از اَلم ، ارکان (مفتقر).

 

۴ بند از ۷ بند