فتح خیبر 4296
فتح خیبر
چون محرم شد تمام از سال هفت
با سـپاه خویش بر خـیبر برفت
بود ششصد تن به همراه هزار
لشکر اسلام شد بر کارزار
پرچمی را داد احمد بوُتُراب
رأیتی دیگر بدادش بر حُباب
شد علی آمادهء جنگی دگر
چشم فرزندان همه سوی پدر
فاطمه آماده کردش ذوالفقار
او سپر را داد بر دست نگار
زد حسن یک بوسه بر دست پدر
بدرقه کردش حســین تا نزد در
زینب آن نوباوهء دُخت رسول
دست گرمش بود در دست بتول
خواست تا قدرت بیابد مرتضی
تا دهـد یاری علی بر مصـطفی
شد سپه بر امر احمد رهسپار
تا رونـد پنهان به سوی کارزار
اهل خیبر مطلع شد از خطر
شد مهیا با سلاح و هم نفر
لشکر اسلام و مردان شجاع
قصدشان پس فتح باب آن قِلاع
قلعه ها هر یک بلند از جنس سنگ
راه حمله سوی آن ها بود تنگ
تیر می انداختند از سوی بام
دور قلعه چاله ها از بهر دام
آب جوش و قیر داغ و منجنیق
نقشه ای میخواست از احمد دقیق
کرد آرایش یمین و هم یسار
شد مهیا لشکرش بر کارزار
جنگ سختی بود آن جا در میان
بود دشمن بس قوی و پرتوان
قلعهء ناعم بکرد اوّل سقوط
بود ف۵تح دیگران آن را منوط
اوّلین قلعه علی مفتوح کرد
تیر هم چشم ولیّ مجروح کرد
بعد از آن شدحمله بر بُرج قَــموص
کشته گردیدند بسیاری نُفوس
بود پرچم نزد بوبکر عَـتیق
ترس آمد مسلمین از منجنیق
کرد بوبکر از خجالت سر فرود
عجز خود را بر محمد چون نمود
بعد از او پرچم بدادش بر عُمَر
تا بیابد بر قَموص آن دم ظَفَر
چون بدیدش او یلانی از جهود
کرد اوهم از خجالت سر فُرود
کرد عودت گفت احمد را چنین
نیست پیروزی مهیا ای امین
ترس شیخان رعب آوردش قلوب
بر سپاه مسلمین آمد کروب
بعد از آن گفتا پیمبر بر سپاه
منتظر باشید تا وقت پگاه
پرچم دین را دهم در آن زمان
من به دست جنگجویی قهرمان
قهرمانِ فاتح سدّی چنین
هست محبوب خداوند و امین
صبح فردا من بگویم زو نشـان
تا رود چون شیر غرّان جنگشان
مسـلمین آن شب همه در انتظار
تا که باشد فاتح این کارزار
کیست محبوب و عزیز آن امین
بندهء محبوب ربّ العالمین
صبح پرسید از سپاهش مصطفا
آن علی شیر خدا باشد کچا؟
پس شنیدش از علی آن چشم درد
گفت تا نزدش علی را آورند
چشم ِاو را چون بزد آب دهان
درد آن تسکین گرفتش ناگهان
داد رأیت را به دستان علی
افتخار دیگری شد بر وَلی
پس بدانستند آن محبوب کیست
دوستدارحق و احمد آن علیست
جنگ می کردش علی با دشـمنان
تیر و نیــــزه پرت می شد بی امان
چون رسیدش نزد قلعه مرتضا
کرد تکبیرش معطر آن فضا
پرچم اسلام را زد بر زمین
نـــزدش آمد حارِث آن مرد لعین
بود میرِِ قلعه حارث آن زمان
جنگجویی بس قوی و از یَلان
هم نَبَردِ مرتضی گردید او
با علی در جنگ شد او روبه رو
ضربه ای زد بَر سَرش چون مرتضا
در دمی حارِث برفتش بر فنا
دید مرحَب چون برادر مرده است
از غضب دیوانه شد چون مردِ مست
بود مَرحَب یک دلاور از یهود
کس قوی تر زو در آن قلعه نبود
حمله شد بر مرتضی از کرگدن
تا کند سر را جدا او از بدن
رد نمودش ضربه را آن بو تُراب
صیحه ء مَرحَب شنیدش چون غُراب
ضربه ای کوبید علی بر فرق او
ذوالفقارش رفت پایین تا گلو
بعدِ مرحب هر یلی بود از یهود
در فرار از دیگری ره می ربود
جملگی شان سوی قلعه برپناه
پس علی تعقیب کردش آن سپاه
درب قلعه بسته بودند آن یهود
راه داخل گشتنِ دیگر نبود
چون در ِخیبر گرفت آن جا ولـیّ
ازملایک می شنیدی یا علی
او در قلعه بکندش ناگهان
اهل خیبر داد کردند و فغان
درب قلعه را که او پرتاب کرد
جابجا نتوان نمودش هشت مرد
کتاب مثنوی محمدی
با سلام