احوالات حضرت ابوالفضل عباس (ع) 408
حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام)
چون که نوبت بر بنی هاشم رسید
ساخت سازِ جنگ عباس رشید
محرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری، عَلــَم در نشأتین
در صَباحت ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چون شب سیاه
زادِ حیدر، آتش جان عدو
شیر را بچّه همی ماند بدو
در شجاعت یادگار مرتضی
داده بر حکم قضا دست رضا
خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه
گفت شاهش کای علمدار سپاه
چون علم گردد نگون در کارزار
کار لشکر یابد از وی انقطار
گفت تنگ است ای شه خوبان دلم
زندگی باشد از این پس مشکلم
زین قفس برهان من دلگیر را
تا به کی زنجیر باشد شیر را
خود تو دانی ای خدیو مستطاب
بهر امروزم همی پرورد باب
که کنم این جان فدای جان تو
در بلا باشم بلاگردان تو
هین مبین شاها روا در بندگی
که برم از روی او شرمندگی
گفت شه چون نیست زین کارت گریز
این زپا افتادگان را دست گیر
جنگ و کین بگذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشک لب
تشنهکامان را بکن آبی سبیل
الله ای ساقی کوثر را سلیل
عزم جانبازی ات لختی دیر کن
در بیابان تشنگان را سیر کن
گفت سمعاً ای امیر انس و جان
گرجه باشد قطره آبی به جان
گرخود این غرقاب، پایابم برد
چون تویی دریا بهل آبم برد
گر در آتش بایدم رفتن، خوشم
ای شهنشه کز خلیل است آتشم
این بگفت و شاه را بدرود کرد
بر نشست و آنچه شه فرمود، کرد
شد به سوی آب تازان با شتاب
زد سمند بادپیما را در آب
بی محابا جرعه ای در کف گرفت
چون به خویش آمد دمی گفت ای شگفت
تشنه لب در خیمه سبط مصطفی
آب نوشم من؟! زهی شرط وفا
عاشقان کز جام محنت سرخوش اند
آب کی نوشند، مرغ آتش اند
دور دار ای آب، دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تَفم
دور دار ای آب لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
زاده شیر خدا با مشک آب
خشک لب از آب بیرون زد رکاب
گفت با خود، روی ماهش هر که دید
درّ شب تابی شد از دریا پدید
شد بلند از کوفیان بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا به جوش
سوی آن شیر دلاور تاختند
تیغ ها از بهر منعش آختند
حیدارانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یک تنه بر صدهزار
تیغ آتشبارِ زادِ بوتراب
کرد در صحرا روان خون جای آب
کافران خیره رو از چارسو
حمله ور گردید چون سیلی بر او
او چو قرص مه میان هاله ای
تیغ بر کف شعله جَوّاله ای
حمله ها می برد بر آن قوم لُد
همچو بابش مرتضی روز اُحُد
ناگهان کافر نهادی از کمین
کرد با تیغش جدا دست از یمین
گفت هان ای دست رفتی، شاد رو
خوش برستی از گرو، آزاد رو
ساقی ار یارست و می این می که هست
دست چِبوَد، باید از سر شست دست
لیک از یک دست برناید صدا
باش کآید دست دیگر از قفا
لاابالی نیست دست افشانی ام
جعفر طیار را من ثانی ام
دست دادم تا شوم همدست او
پر برافشانیم در بستان هو
از ازل من طایر آن گلشنم
دست گو، برداردست از دامنم
چند باید بود بند پای من
تیر باید شهپر عنقای من
تا که در قاف تجرّد پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
تن نزد زان دستبرد آن صف شکر
تیغ را بگرفت بر دست دگر
راند کشتی ها در آن دریای خون
از سرانِ لشکر، اما سرنگون
خیره عقل از قوّت بازوی او
عِلویان در حیرت از نیروی او
از کمین ناگه سیه دستی به تیغ
بر فکندش دست دیگر بی دریغ
هر دو دست او چو گشت از تن جدا
مشک با دندان گرفت آن باوفا
ماه گفتی با ثریا شد قرین
یا که عیّوق از فلک شد بر زمین
چون دو ست افتاده دید آن محتشم
گفت دستا رو که من بی تو خوشم
خصم ار بردت زمن، گو بازدار
مرغ دست آموز را با پر چه کار
شهپر طاووس اگر برکنده شد
نام زیباییش زان پر زنده شد
اندر آن کویی که آن محبوب دوست
عاشق بی دست و پا دارند دوست
باز ده ای دست هین دستم به دست
تا به هم شوییم دست از هر چه هست
در بساط عشق دست افشان کنیم
جان نثار جلوه جانان کنیم
عاشقی باید زمن آموختن
شد عَلَم پروانه از پر سوختن
اینت شاه، آن شمع بازافروخته
من همان پروانه پر سوخته
بد چو شور عشق سرتاپای من
شد قیامت راست بر بالای من
تا مجرّد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نبست
خصم اگر زین دست بر من دست یافت
نی شگفت، از جام عشقم مست یافت
ورنه روبه کی حریف شیر بود
خاصه آن شیری که از خون سیر بود
ناگهان تیری فرود آمد به مشک
عِلویان از دیده باریدند اشک
شد چو نومید آن شه پردل ز آب
خواست از مرکب تهی کردن رکاب
وه چه گویم من چه آمد بر سرش
کز فراز زین نگون شد پیکرش
من نیارم شرح آن را بازگفت
از عمود آهنین باید شنفت
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد به سر در آسمان روح الامین
کای دریغ آن سرو باغ مرتضی
شد زپا از تیشه سوءُالقضا
ای دریغ آن هاشمی ماه منیر
کز فراز آسمان آمد به زیر
ای دریغ آن بازوان و دست او
رفته چون تیر خطا از شست او
ای همایون رایت دیبا طراز
چون شد آن دستی که پروردت به ناز؟
شد خداوندت مگر غلتان به
کاین چینن از پا فتادی سرنگون؟
گو دگر زین پس نبالد بال تو
بازگشت آن قرعه اقبال تو
زاد حیدر باهزاران عجز و ذُل
رو به خیمه کرد کای سلطان کُل
دست من کرد از تو خصم دون جدا
هین تو دستم گیر ای دست خدا
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون گشته غلتان پیکرش
ز مژه دُرها زخون دیده سفت
روی بر رویش نهاد از مهر گفت
کای دریغا رفت پایابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
ای همایون طایر، ای فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادی ز پا؟
از زپا افتاده سرو سرفزار
چون شد آن بالیدنت در باغ ناز؟
خوش بخسب ای خصم زین پس بی هراس
خفت آن چشمی که از وی بود پاس
شیر یزدان چشم خونین باز کرد
با حبیب خویش شرح راز کرد
گفت کای بر عالم امکان امیر
خاک و خون از پیش چشمم بازگیر
بو که چشمی باز دارم سوی تو
وقت رفتن سیر بینم روی تو
عذرها می جویم ای دریای جود
که دو دستی بیش در دستم نبود
لطف کن ای یوسف آل رسول
این بضاعت کن ز اخوانت قبول
گفت خوش باش ای سلیل مرتضی
دست، دست توست در روز جزا
دل قوی دار ای مه پیمان درست
که ذخیره ی محشر من دست توست
چو ن به محشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است عاصیان را دستگیر
شد چو فارغ شاه ازین گفت و شنود
مرتضی آمد به بالینش فرود
با تلطف گفت کای فرّخ پسر
خوش ببردی عهد جانبازی به سر
وقت آن آمد کز این زندان تنگ
پر گشایی سوی بالا بی درنگ
این اشارت چون شنید آن میر راد
چشم حسرت بر رخ شه برگشاد
گفت ای صد چون منی قربان تو
من که رفتم، باد باقی جان تو
این بگفت و مرغ جان پر باز کرد
سوی گلزار جنان پرواز کرد
شد پرافشان جعفر طیار وار
در گذشت و رفت یاری سوی یار
شد هم آغوش شه بدر و حُنین
ماند از او دستی و دامان حسین
مرحوم نیر تبریزی
منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه