احوالات وهب 2671
احوالات وهب
نوبت رسید بهرشهادت چو بر وهب
آمد به پیش گفت که ای خسرو عرب
اکنون مکیدن لب پیکانم آرزوست
جان برلب است چشمه حیوانم آرزوست
دشمن بدامن تو و دستی به تیغ شمر
عیشی چنان میانه ی میدانم آرزوست
خواهم که اکبر تو کفن برتنم کند
پیراهنی زیوسف کنعانم آرزوست
گرتازه کرده اند عروسی بمن ولی
امروزعیش بزم شهیدانم آرزوست
اکنون غم تورا بدل خاک میبرم
گنجینه ای دردل ویرانم آرزوست
خواهم چو گل ز زخم سنان بشکفد رخم
که امروزسیر باغ و گلستانم آرزوست
ازگلشن تو هست چو گلچیدنم هوس
خون دلم چو غنچه بدامانم آرزوست
آن دم که خواست جانب میدان رود وهب
آمد به پیش مادر خود از ره ادب
چون بود پر زشورمحبت سر وهب
مانع نشد ز رفتن او مادر وهب
دربزم سبط ساقی کوثر زفیض حق
پربود از شراب بلا ساغر وهب
زد برمیان چو دامن همت بدست خود
مردانه بست برکمرش خنجر وهب
گفتا فدای اکبرسیمین عذار باد
رنگین شود بخون خود ازپیکر وهب
هم برعروس بیکس و داماد کربلا
بادا فدا عروس ستم پرور وهب
دانست که حسرتی به دلش هست ازعروس
تا چشم او فتاده به چشم تر وهب
آندم عروس رو به وهب کرد با فغان
گفت ای غریب داد زبیداد آسمان
درحیرتم که ازمنت این احتراز چیست
دل کندن ازمن این سروناز چیست
گفتا زسوزعشق چو پروتنه بیخودم
زآن شمع دین بپرس که سوز و گداز چیست
گفتا که ناشکفته گل گلشن توام
درپرده ام چو غنچه هنوز این نیاز چیست
گفتا هوای راه طلب درسرمن است
دیگر به پای شوق نشیب و فراز چیست
گفت ارنمانده حسرت دیدار بر دلم
سوز دل من اینقدرای کارساز نیست
گفتا اگرنیند بقصد شکارمن
عالم پرازصدای برشاهباز نیست
گفتا بخون خود آلودنم هوس
بنگرکه آرزوی دل پاکباز نیست
گفتا که فاش شد زغمت راز عشق من
با من همان حکایت ازاهل راز نیست
گفتا به زلف درهم زینب نگرسخن
کوته کن این فسانه دور و دراز نیست
مرحوم فانی زنوزی
منبع کانال گنجینه گذشتگان